𝑷𝒂𝒓𝒕11:➵رویایی واقعی࿐

252 60 228
                                    

ته‌سو با عصبانیت در کلبه کوچیک نیومین رو باز کرد و با قدم‌های عصبیش سمت دراور سفید رنگ نیومین رفت، با باز کردن کشوی اولی که مخصوص داروها بود و دیدن خشاب های خالی قرص‌ با عصبانیت دندون قروچه‌ای کرد.

جونگکوک پست سرش با نیومینی که توی آغوشش غرق خواب بود وارد کلبه شد و نیومین رو به آرومی روی تخت گذاشت و پتو رو با دقت روش کشید.

حتی فکرش هم نمیکرد ته‌سو ای که اینقدر به چشمش کیوت و بامزه بود چنین عصبانیت ترسناکی داشته باشه جوری که حتی به خودش جرعت حرف زدن رو نمی‌داد.

ته‌سو با عصبانیت در کشو رو محکم کوبید جوری که باعث لرزش دراور شد و جونگکوکی که تا اونموقع سکوت کرده بود از شدت محکم کوبیده شدن کشو شونه‌هاش بالا پریدن.

ته‌سو خشاب‌های خالی رو توی مشتش سفت کرد و توی دلش تا شماره‌ای نامحدود شمرد تا کمی از عصبانیتش کم بشه، جوری که انگار با خودش حرف میزنه زمزمه کرد: این دختره‌ی عوضی قرص هاش تموم شده بود اون وقت بهم نگفت واسه‌ش بخرم ... انگار واقعا میخواد خودشو به کشتن بده.

جونگکوک با حرف ته‌سو نگاه غمگینش رو به صورت غرق در خواب نیومین داد، اونقدری احمق نبود که ندونه "دختره‌ی عوضی" ای که ته‌سو ازش حرف میزد نیومینه.

اما برای چی نیومین قرص مصرف میکرد؟ مشکلش چی بود؟ حرف ته‌سو جدی بود که میخواست خودش رو به کشتن بده؟ اصلا دلیل مُردن چی بود؟

تک تک سوالات پشت سر هم توی ذهن جونگکوک نقش می‌بست ان اما جوابی،حتی درحد یه کلمه، در برابر کوهی از سوال هاش پیدا نمیکرد و ای کاش میتونست از ته‌سو حداقل یکی از سوالاتش رو بپرسه.

اما حیف که عجیب از این ته‌سو ی عصبی میترسید و حتی نگاه به خشم نشسته‌ش تنش رو به لرزه مینداخت، پس توی ذهنش با رنگ قرمز پررنگی سوال پرسیدن از ته‌سوی عصبی رو خط زد!

ته‌سو نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد و نگاه عاجزانه‌شو به جونگکوک داد: جونگکوکا ... میدونم یکم درخواستم گستاخانه‌س ولی میشه تا وقتی که میرم برای نیومین قرص‌هاشو بخرم پیشش بمونی؟ چون کمپ داروخونه نداره باید بیرون از کمپ برم و نمیخوام نیومین تنها باشه‌.

جونگکوک با دیدن لحن پر از خواهش و خجالت‌زده ته‌سو، لبخندی برای دلگرم کردنش زد و با مهربونی گفت: نگران نباش میتونم پیشش بمونم و حواسم بهش هست.

ته‌سو لبخند شرمنده‌ای تحویل جونگکوک داد و با انداختن کوله کوچیکش روی شونه‌ش از کلبه بیرون رفت و جونگکوک رو با دختری که حالا فهمیده بود عجیب دوستش داره تنها گذاشت.

جونگکوک که توی مکانه غریبه کمی خجالتی میشد، طبق عادتش به جون پوست لب‌هاش افتاد و چشم‌های درشتش گوشه به گوشه اتاق رو اسکن میکرد.

𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘𝙖𝙡 𝘾𝙖𝙢𝙥Donde viven las historias. Descúbrelo ahora