𝑷𝒂𝒓𝒕17:➵خاطرات دزدیده شده࿐

119 28 82
                                    

نیومین با تعجب به ته‌سویی که با سردرگمی مشغول جمع کردن وسایل بود خیره شده بود، از وقتی که ته‌سو برگشته بود استرس شدیدی داشت و به هیچکدوم از سوالای نیومین جواب درست نمی‌داد.

تنها جوابی که از ته‌سو می‌گرفت "باید از اینجا بزنیم به چاک!" بود.

انگار یکی با مغز ته‌سو ور رفته و دکمه حذف دایره لغات اون دختر رو فشار داده بود و همین یه جمله رو تو مغزش ذخیره کرده!

نیومین که هنوزم بخاطر رفتار عجیب جونگکوک حال خوشی نداشت پیش ته‌سو رفت و لباسای مچاله شده رو از دستش بیرون کشید: میشه درست بگی چه مرگته؟

ته‌سو بدون اینکه به چهره کلافه نیومین نگاهی بکنه سعی کرد لباسا رو ازش پس بگیره: چهل بار تا الان تکرار کردم ... ما باید از اینجا بزنیم به چاک!

ولی از اونجایی که زور نیومین ازش بیشتر بود نتونست لباس چروک شده رو از دست‌های قویش بیرون بکشه پس بی‌خیال اون لباس شد و سمت کشوی دیگه‌ای رفت.

نیومین با عصبانیت به ته‌سویی نگاه می‌کرد که بدون توجه به اون دوباره خودشو با جمع کردن لباسای توی کشو سرگرم می‌کرد.

نیومین دیگه داشت از این حرکات‌های ته‌سو خونش به‌جوش میومد، از اینکه یکسره ازش یک سوال رو بپرسه و هیچ جوابی نگیره عصبی می‌شد.

حتی خود ته‌سو هم می‌دونست نیومین اگر عصبی می‌شد بدون توجه به اینکه شخص روبه‌روش چقدر براش عزیزه می‌تونست به راحتی آسیب بدی بهش وارد کنه؛ و حالا ته‌سو داشت عصبانیش می‌کرد.

کاش حداقل چاقو جیبی نازنینش اینجا بود تا می‌تونست بره بیرون و تا ساعت‌ها به جون تنه‌ درخت‌ها بیوفته و تیکه پاره‌اشون کنه!

ولی حتی زمانی که بیشتر از همیشه به چاقو جیبیش نیاز داشت، بخاطر غرغر های مسخره ته‌سو از کثیف بودن اتاقش موقع جمع و جور کردن گمش کرده بود.

توی دلش فحش دیگه‌ای کنار هزاران فحش قبلیش نثار ته‌سو کرد، که چرا درکش نمی‌کنه وقتی همه چی اطراف نیومین مرتبه بدتر همه چی رو گم می‌کنه؟

ولی ته‌سو هنوزم که هنوزه اعتقادی به حرف نیومین نداشت و معتقد بود اتاقش باید کاملا مرتب باشه، نه مثل روده نهنگ نامرتب و حال بهم‌زن!

نیومین کلافه چنگی به موهای بلندش زد، چاقوش کجا بود؟ چرا حالا که دلش می‌خواست ته‌سو رو باهاش بترسونه تا حداقل بتونه چیزی از زیر زبونش بیرون بکشه باید گم می‌شد؟

اگر چاقو جیبیش کنارش بود شاید زیر گلوی ته‌سو می‌گرفتش و تهدیدش می‌کرد؟ یا فقط برای ترسوندنش نزدیک کشویی که باهاش ور میره پرتابش می‌کرد؟ ...

با صدای جیغ ترسوی ته‌سو، رشته افکار عمیقش پاره شد و نگاهش رو به ته‌سویی داد که با ترس به شی فلزی کوچیکی که به کشو چسبیده بود نگاه می‌کرد.

𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘𝙖𝙡 𝘾𝙖𝙢𝙥Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin