𝑷𝒂𝒓𝒕18:➵راز سیاه࿐

138 29 55
                                    

جیمین: آخرین قاشق هم بخور قول می‌دم آخریشه.
جونگکوک با انزجار قاشق پر از سوپی که جیمین به دهنش نزدیک می‌کرد رو پس زد و با غرغر گفت: هیونگ بسه دیگه حالم بهم خورد، همه‌ش میگی آخریشه ولی هی می‌کنی تو دهنم.

جیمین بدون توجه به غر زدن های جونگکوک با عصبانیت پس گردنی ای بهش زد و با لحن دستوری بهش گفت: پسره احمق خیلی ضعیف شدی حتی نمی‌تونی این قاشقو خم کنی پس مجبوری بخوری ... حالا دهنت رو باز کن.

جونگکوک با حالت گریه گفت: اگر این قاشقو برات خم کنم دست از سرم برمی‌داری؟ بخدا یکم دیگه بخورم مطمئنم بالا میارم.

جیمین بدون اینکه جواب جونگکوک رو بده چشمی چرخوند و قاشق پر از سوپی که حالا سرد شده بود رو بزور توی دهنش کرد.

جونگکوک بعد از قورت دادن متحوای اون سوپ بدمزه وقتی دید دست جیمین دوباره داره به سمت کاسه سوپ می‌ره قاشق رو از دستش کشید و با فشار دادن انگشت شصتش رو خمش کرد.

جیمین با چشم‌های متعجب از حرکت یهویی جونگکوک خیره به قاشقی که حالا کاملا برعکس شده بود انداخت.

جونگکوک با کلافگی قاشق رو به گوشه‌ای از اتاق پرت کرد و درحالی که زیر پتو قایم می‌شد روبه جیمین گفت: دیدی که حالم خوبه حالا بزار بکپم!

جیمین سر تاسفی برای جونگکوک تکون داد و بدون زدن حرفی از اتاق خارج شد؛ قطعا خود جونگکوک هم می‌دونست جیمین چقدر نگرانشه و با این کار فقط می‌خواست استرس جیمین کمتر بشه و بهش ثابت کنه حالش کاملاً خوبه.

تهیونگ بعد از دیدن جیمینی که با کاسه سوپ توی دستش از اتاق بیرون اومد گفت: بهت گفته بودم همشو نمی‌خوره اون احمق از سوپ متنفره.

جیمین شونه‌ای بالا انداخت و کاسه‌ای که هنوز مقداری سوپ مونده بود رو به دست تهیونگ داد و گفت: مهم اینه بیشترش رو خورد، الانم دوباره زور فیلیش برگشته قاشقو از دستم گرفت خم کرد.

تهیونگ پوزخندی از حرف جیمین زد؛ بهرحال اون خوب جونگکوک رو می‌شناخت و می‌دونست اون پسر حاضره هرکاری بکنه تا کسی توی دهنش سوپ نریزه چون جئون جونگکوک از سوپ متنفر بود!

ضربه‌ای به شونه جیمین زد و گفت: دمت گرم رفیق، یادم باشه این دلاوریت رو برای مامان کوک تعریف کنم.

جیمین بی‌حوصله چرخی به چشم‌هاش داد و بدون زدن حرف اضافه‌ای به سمت نیمکت گوشه‌ی کمپ رفت، نیاز داشت یکم واسه خودش خلوت کنه چون این چند روزه ذهنش خیلی درگیر بود.

از اینکه احساساتش همیشه رتبه اول مشغله ذهنیش رو داشت متنفر بود، دوست داشت یک بارم شده مثل تهیونگ اینقدر درگیر احساسات جست و گریخته‌اش نباشه و بتونه راحت‌تر تصمیم بگیره، اما ذهن جیمین همیشه قربانی دعوای احساسات ضد و نقیضش بود.

𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘𝙖𝙡 𝘾𝙖𝙢𝙥Donde viven las historias. Descúbrelo ahora