کوک: امم ... الان باید از کدوم طرف برم؟
دختر: از حس انسان دوستانهت بپرس!جونگکوک نگاه گیج و عصبیش رو به دختر داد، چرا اینقدر براش عجیب بود؟!
کوک: هی دختر من میخوام کمکت کنم، اصلا معنی کلمه کمک رو میدونی؟دختر بدون اینکه نگاهی به چهره گیج جونگکوک بندازه آروم گفت: یادم نمیاد ازت خواسته باشم بهم کمک کنی.
جونگکوک چشمهاش رو روی هم فشرد و نفس کلافهای بیرون داد، حتی فکر گیر افتادن توی یه جنگلی که هیچ شناختی ازش نداره اونم با یک دختر عجیب و غریب براش ترسناک بود، درسته که اون یک ابرقدرت بود اما بازم با اینحال هیچکس کامل نیست و این جمله برای جئون جونگکوک هم صدق میکنه!
دختر نگاهی به چهره جونگکوک که فاصله زیادی باهاش نداشت انداخت، میتونست کلافگی و ترس رو از توی چهرهاش بخونه.
با دست به پشت سر جونگکوک اشاره کرد و گفت: خیله خب نمیخوام زیاد اذیتت کنم ... اون علامتها رو روی درختای پشت سرت میبینی؟جونگکوک به درخت پشت سرش نگاه کرد و روی تنه درخت علامتی دید، میتونست حدس بزنه علامت روی درخت با یک چاقو یا وسیله تیزی کشیده شده.
کوک: خب؟دختر: اگر دقت کنی درختهای پشتیش هم روشون علامت دارن، این علامتهارو خودم زدم که اگر یک وقت گم شدم بتونم راهمو پیدا کنم ... درختهای علامتدار رو تا آخر دنبال کن.
جونگکوک ابرویی از باهوشی دختر عجیب غریب توی بغلش بالا انداخت، پس ذهنش خوب کار میکرد!
جونگکوک بعد چند ثانیه تحلیل کردن همه چیز پرسید: چه جوری روی درخت علامت زدی؟!دختر بدون توجه به چهره و لحن گیج جونگکوک چاقو جیبی کوچیکی رو از زیر آستین بلند و خیسش بیرون کشید و گفت: با این.
جونگکوک که توقع دیدن یه چاقو جیبی توی دستای اون دختر نداشت دیگه چشمهاش جایی برای گشاد شدن نداشتن!
توی نگاه اول اون دختر خیلی ظریف و بامزه بود اما کم کم داشت نسبت به اون دختر احساس خطر میکرد؛ مگه چندتا دختر با چاقو جیبی وجود دارن؟!
میتونست اعتراف کنه دفع اولش بود که با همچین دختری ملاقات میکرد و هر لحظه اون دختر براش عجیبتر میشد و صد البته بیشتر کنجکاوش میکرد.
دختر سرشو به سمت صورت جونگکوک چرخوند و با اخم به چهره گیجش که بهش زل زده بود نگاه کرد و گفت: نکنه واستاده مردی؟! نمیخوای راه بیوفتی؟
جونگکوک چندبار پشت سر هم پلک زد و نگاهشو ازش گرفت، توی دلش چندینبار خودش رو فحشکش کرد که چرا باید جلوی یک دختر اینقدر احمق و دست پاچلفتی بنظر بیاد؟
اون همیشه با کوچیکترین حرکتی میتونست دل صدتا دختر رو مال خودش کنه اما الان احساس میکرد یک پسر پنج سالهست که با دیدن یه آدم فضایی دست و پاش رو گم کرده، اما نه از ترس ... اون، گیج شده بود؟
![](https://img.wattpad.com/cover/257804622-288-k132359.jpg)
BINABASA MO ANG
𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘𝙖𝙡 𝘾𝙖𝙢𝙥
Fanfiction"هفتهای که قرار بود معمولیترین و خاطره سازترین هفته ممکن توی کمپی که برای اردو رفته بودیم بشه اما ... با فهمیدن واقعیتی همه چی بهم ریخت؛ وقتی فهمیدیم استعدادهامون کپی میشه همه چیز تغییر کرد. درگیریها، عشقهای نو پا، حقیقتها و ... همه اینها اون ی...