تهیونگ بدون اینکه نگاهشو به جیمین بده گفت: شاید بعدا برات تعریف کردم.
جیمین خواست اعتراض بکنه اما صدای بلند با شدت باز شدن در اتاق باعث شد حرفش رو بخوره.سرهاشون سمت اتاق چرخید و جههی رو توی هنبوکی که به زیبایی روی تنش نشسته بود دیدن، دامن بلند پستهای رنگ و جلیقه شیری رنگی که با روبان قهوهای بیحالی بسته شده بود و طرحهای ریز گل جلیقش رو زیباتر نشون میداد، موهای بلند و خرمایی رنگش رو هم ساده پشت سرش بسته بود.
جههی با کلافگی روبان صورتی رنگی که دستش بود رو به دست تهیونگ داد و گفت: هیوری کلافم کرده، میخواد واسش موهاشو با این روبان پاپیونی ببندم هر مدلی میبندم ایراد میگیره... دیگه کلافه شدم خودت پاشو برو واسش ببند.
با کلافگی اخمی کرد و دست به سینه بین جیمین و تهیونگ نشست.
تهیونگ با تعجب به روبان صورتی رنگ توی دستش نگاه کرد؛ هنوزم نگهش داشته بود.بدون توجه به نگاه های خیره جیمین سمت اتاق رفت و در رو باز کرد، با هیوری که زیر لب غر میزد و با موهای بهم گره خوردش ور میرفت روبهرو شد.
هیوری با اخمی که بین پیشونیش نشسته بود زیرلب جههی رو نفرین میکرد و آثار جههی که شده بود موهای بهم گره خوردش رو باز میکرد.
تهیونگ توی دلش به قیافه توهم رفته هیوری خندید و برای اینکه توجهش رو جلب کنه گفت: فکر نمیکردم نگهش داری.
هیوری دست از ور رفتن با موهای بلندش کشید و با چشمای گرد شده برگشت و به تهیونگ نگاه کرد؛ اونقدر درگیر موهای گره خوردش بود که نفهمید جههی از اتاق خارج شده و حالا تهیونگ روبهروش ایستاده.
اخمی کرد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و در جواب گفت: ببخشید اومدم تو اتاقی که خودمم توش میخوابم.هیوری پشت چشمی نازک کرد و شونه روی میز کناریش رو برداشت و گفت: من کارم تموم شده، میرم بیرون تا تو و جیمین هم لباساتون رو عوض کنین.
خواست از کنار تهیونگ رد بشه اما تهیونگ بازوش رو گرفت و نگهش داشت، با نگاه خنثی و بیخیالی با چشماش اشارهای به موهای بهم ریخته هیوری کرد و گفت: با این موها میخوای بری؟
هیوری نفسی پر صدا بیرون داد که تهیونگ میتونست حدس بزنه چقدر بخاطر موهاش عصبیه، اون همیشه روی موهاش حساس بود و هر دو ساعت یکبار درحال شونه کردن موهاش بود؛ دلش برای موهایی که خودش یکسال پیش درحال شونه کردن و بو کردنشون بود تنگ شده بود.
هیوری: یه کاریش میکنم.
تهیونگ بدون توجه به حرف هیوری شونهی توی دستش رو گرفت و گفت: خودم واست درستشون میکنم.
ESTÁS LEYENDO
𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘𝙖𝙡 𝘾𝙖𝙢𝙥
Fanfic"هفتهای که قرار بود معمولیترین و خاطره سازترین هفته ممکن توی کمپی که برای اردو رفته بودیم بشه اما ... با فهمیدن واقعیتی همه چی بهم ریخت؛ وقتی فهمیدیم استعدادهامون کپی میشه همه چیز تغییر کرد. درگیریها، عشقهای نو پا، حقیقتها و ... همه اینها اون ی...