*تمامیه مکانها و اسمهاشون وجود خارجی ندارن و تنها زاده ذهن مریض نویسندهاس!*◉✧✿✧◉◉✧✿✧◉◉✧✿✧◉
همه بچهها پر انرژیتر از همیشه از اتوبوس مدرسه پیاده شدن، با دوستهاشون پچ پچ میکردن و میخندیدن و با حدس کارهای جالب و جدیدی که میتونستن توی این یک هفته انجام بدن سر از پا نمیشناختن.
هرکس دیگهای هم بود حسابی هیجان زده میشد؛ بعد از مدتها تونستن به کمپی که همیشه تعریفش رو شنیدن برن.
زیبایی غیرقابل توصیف جنگلها و طبیعتش، اتاقهایی که هرکسی برای حداقل یه شب اونجا بودن ذوق زده میشد و در آخر تعریف چیزی که بیشتر شنیده بودن دریاچه زیبای اون کمپ بود، دریاچهای که همه دوست داشتن یک بارم که شده توش شنا کنن؛ و حالا تمامیه این زیباییها قرار بود توی یک هفته کامل مال خودشون باشه!
همه بچهها گوشهای از ورودی کمپ سرگرم بودن، بعضیها تا میتونستن عکس میگرفتن و بعضیها باهم دیگه گرم صحبت بودن.
جههی با چشمایی از جنس بیاهمیتی تمامیه هم مدرسهای هاش رو از نگاه گذروند، هیچوقت نمیتونست این همه هیجان رو درک کنه، اون رفتارش با همه فرق داشت؛ دختر سرد و اجتماعگریزی که تنها دوستش برادر دوقلوش بود که کاملا متضاد جههی بود.
هوسوک با لبخندی که هیچوقت از صورتش کنار گذاشته نمیشد دستش رو دور گردن خواهر ریزنقشش گذاشت و گفت: واو پسر قراره حسابی بهمون خوشبگذره، من که واقعا هیجان دارم.
جههی بدون هیچگونه اهمیتی به لحن ذوقزده برادرش دست هوسوک رو از روی گردنش کنار کشید و با انزجار گفت: از همون اولم بهت گفتم از این اردوی مزخرف خوشم نمیاد.
هوسوک بدون توجه به اخمای توی هم رفته خواهرش مشت آرومی به بازوش زد و گفت: بیخیال جههیا، چی میشه یبارم که شده این نقاب بیحس بودنت رو کنار بزنی و یکم خوشبگذرونی؟
جههی چرخی به چشمهاش داد و بیحوصله گفت: نقاب نیست، خودت میدونی که همیشه اینجوری بودم.
آره! ... هوسوک خوب این رو میدونست، درسته دوقلو بودن اما کاملا متضاد همدیگه بودن؛ رفتار، علایق، اعتقاد، سلیقه و خیلی چیزاهای دیگشون کاملا باهم متفاوت بود اونقدری که همه از دوقلو بودن این دو نفر به شک میوفتادن!
هوسوک سری تکون داد و ایندفعه خبری از لبخند همیشگی نبود، نگاهش دیگه نگاه خندون و هیجان زده قبلی نبود، رنگ نگاهش به تاسف تغییر پیدا کرده بود؛ تاسف و دلسوزی که جههی هیچوقت ازش خوشش نمیومد.
هوسوک: باشه هرطور دوست داری.... فقط برای خودت گفتم دختر.
دستی به بازوی خواهرش کشید و دوباره لبخندش به جای قبلی خودش برگشت و عقب گرد کرد و به سمت جمع دوستهای خودش برگشت.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝙈𝙖𝙜𝙞𝙘𝙖𝙡 𝘾𝙖𝙢𝙥
Hayran Kurgu"هفتهای که قرار بود معمولیترین و خاطره سازترین هفته ممکن توی کمپی که برای اردو رفته بودیم بشه اما ... با فهمیدن واقعیتی همه چی بهم ریخت؛ وقتی فهمیدیم استعدادهامون کپی میشه همه چیز تغییر کرد. درگیریها، عشقهای نو پا، حقیقتها و ... همه اینها اون ی...