Part 5✨

13.5K 2.2K 601
                                    

سلام بیبیا. ببخشید که دیروز آپ نداشتیم.
جبران میکنم ⁦:))❤️⁩

از جیمینِ متعجب خداحافظی کردم و پشت ماشین سوار شدم. فکر میکردم دختر جلویی خواهرش یا یه همچین چیزی باشه اما با حرکاتی که از خودشون در می آوردن، فهمیدم که دوست دخترشه. با دوست دخترش اومده خرید عروسیش با یه پسر؟ پشمام.

برام مهم نبود. دستایی که هرازگاهی روی پای دختر کشیده میشد، لبخندایی که به هم میزدن و پچ پچاشون، هیچ کدوم برام مهم نبود. بادی به صورتم میخورد. صورتم رو بیشتر به سمت پنجره بردم.

خوشبحالش. حداقل اون می‌دونه از زندگی چی میخواد. من حتی نمی‌دونم اگه این تهیونگ عوضی نبود، دلم میخواست با کی باشم. چون هیچوقت نتونستم یه نفس راحت بکشم و بشینم فکر کنم که جونگ کوک واقعی، دلش چی میخواد. بعضی وقتا چشمامو میبستم و خودم رو توی دنیای موازی تصور میکردم.

جونگ کوکی که آزاده، خوشحاله، خانواده ای داره که دوستش دارن. اگه مریض بشه شب کسی هست که بالای سرش بمونه. اگه احساس تنهایی کنه، کسی هست که در آغوشش بگیره. درسته. تنها چیزی که زندگی جونگ کوک رو رویایی میکرد همین چیزهای به ظاهر ساده اما مهم بود.

اما جونگ کوکِ دنیای واقعی، هیچکدوم رو نداشت. نه میدونست چطور کسی رو دوست داشته باشه و نه حتی میتونست. از دخترایی که میومدن سمتش فاصله میگرفت، از پسرایی که از دور میپاییدنش با ترس دور میشد. و این...

با صدای تهیونگ از افکارش بیرون اومد : هی بچه. برو ببین چیا لازم داری بگیر. 

از ماشین پیاده شدم و منتظر پایین اومدن تهیونگ شدم. اما پیاده نشد. با تعجب به شیشه ی ماشینش زدم و از پشت شیشه ای که دودی نبود، دیدم که تو همین چند ثانیه ای که از ماشین پیاده شده بودم فرصت رو از دست نداده بود و حسابی لبای دختره رو به بازی گرفته بود.

با اخم برگشت و شیشه رو پایین داد. یکی از ابروهاش بالا رفته بود و با حالت «چیه؟» بهم نگاه میکرد.

- تو نمیای؟

پوکر شد : نمی‌بینی کار دارم؟ خودت برو دیگه. ننه باباتم که پولدارن، نیازی به پول من نداری. من همینجا منتظرم.

چی؟ فکر میکرد که بخاطر پول ازش میخواستم باهام بیاد؟ اگه میتونستم اون لحظه تمام ظرفای دنیارو توی سرش میکوبوندم اما تا خواستم جوابی بدم شیشه رو بالا داد.

---------------

با فکری که به سرم زد، پوزخندی زدم.
صدای تهیونگ توی سرم پیچید : « من همینجا منتظرم. »
منتظر بمون جناب کیم. منتظر بمون!

از در پشتی پاساژ بیرون زدم و تصمیم گرفتم کمی توی شهر پرسه بزنم و بعد برگردم خونه.

این اولین بار توی زندگیم بود که دلم میخواست لجبازی کنم. التماس نه. نه مثل اون وقتایی که پاهای بابام رو می‌گرفتم و التماس میکردم مامانم رو کتک نزنه. نه مثل وقتایی که ازش میخواستم دیگه تو اتاقم زندانیم نکنه و بذاره بیام بیرون. این دفعه التماس نمی‌کردم. این دفعه باهاشون بازی میکنم. همون بازی ای که میخوان!

--------------

- جونگ کوک. آقا میگه که سریع بری پایین.
پتو رو از روی صورتم کنار زدم و به چهره ی نگران خدمتکار خونمون نگاهی انداختم. صداش میزدم ایمو (به معنی عمه) شاید تنها کسی بود که توی این خونه بهم ذره ای اهمیت میداد.

- باشه ایمو. الان میام پایین.

- فقط عجله کن. انگار عصبانیه. مواظب باش خب؟

سری تکون دادم و بدن کرختم رو بالا کشیدم. پوزخندی زدم. مواظب باشم؟ چطور؟

بدون اینکه موهای به هم ریخته ام رو درست کنم، فقط شلواری پوشیدم. وقتی که میخوابم شلوار پوشیدن باعث میشه احساس خفگی کنم.

نگاهی به ساعت انداختم، هشت شب بود. عصر بخاطر اینکه کار دیگه ای نداشتم که بکنم گرفتم خوابیدم.

از پله ها اومدم پایین. تهیونگ و بابام روی مبل نشسته بودن و صحبت میکردن.

با ترس بهشون چشم دوختم. اگه تهیونگ به بابام می‌گفت امروز ولش کردم اومدم چی؟

تهیونگ با دیدن من پوزخندی زد اما سریع جاشو به یه لبخند عمیق داد : عزیزم خواب بودی؟

بابا به سمتم برگشت : این چه وضعشه؟ سر و وضعت رو درست کن.

تهیونگ با لبخندی به سمتم اومد و گفت : اشکالی نداره. اون همه جوره برای من خوشگله.

حالم داشت از بازیگریش بهم میخورد. اگه از من بپرسین از چه آدمایی بیشتر بدتون میاد، آدمای دو رو توی صدر لیستم بودن. 

بابا : امروز لباس نگرفتین؟

تهیونگ به سمت بابا برگشت : نه راستش. دیدم اینجا هیچی نیست که به جونگ کوکم بیاد. باید سفارش بدیم.

نفس حبس شده ام رو بیرون دادم که تهیونگ متوجهش شد و پوزخندی زد.

بابا : زیاد سخت نگیرین. این فقط نامزدیه. برای عروسی سفارش بدین

تهیونگ سری تکون داد و گفت : درسته که برای جونگ کوک بهترینارو میخوام، ولی چشم.

و اگه میتونستم حالمو نشون بدم، قطعا همونجا وسط هال عق میزدم تا تهیونگ دست از این بازی مسخره اش برداره.

تهیونگ : اشکالی نداره که امشب پیش جونگ کوک بمونم؟

چی؟ میخواست پیش من بمونه؟ نکنه میخواست کار امروزم رو تلافی کنه... از اضطراب پاهام می لرزید و خدا خدا میکردم که بابام قبول نکنه.

بابام سری تکون داد : نه اتفاقا بهتره که بیشتر با هم وقت بگذرونین.
تهیونگ متوجهش نشد، اما من برق توی چشمای بابا رو دیدم. خوشحال بود که نقشه اش داره واقعی میشه و من.... باید یه راهی پیدا کنم!

تهیونگ «پس با اجازه» ای گفت و دست منو کشید و از پله ها بالا رفتیم. تو ادبم داری مگه؟

- اتاقت کدومه؟

با تردید اشاره ای به در اتاقم کردم. محکم تر دستم رو کشید و بعد از وارد شدن به اتاق من رو به دیوار کوبید.

- که من رو میکاری و در میری؟

Nepenthe | Vkook NamjinWhere stories live. Discover now