Part 6✨

13.4K 2.2K 467
                                    

اهم اهم
سلام کیوتیا.
بهتون گفته بودم که جبران میکنم :))) اینم پارت دوم امروز

با ترس بهش چشم دوختم. اما نه. نباید میذاشتم بفهمه ترسیدم. پس آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم با صدایی که نلرزه جواب بدم :

- این حتی یک دهم بی احترامی ای که تو به من می‌کنی هم نیست.

پوزخندی گوشه لبش نشست. چرا انقدر عادت به پوزخند زدن داشت؟

با دیدن اینکه حرفی نمیزنه، شجاعتم رو جمع کردم و ادامه دادم : تو هم اون روز منو معطل کردی و مجبورم کردی اون همه وقت جلوی خونه منتظرت بمونم. حتی برای خرید هم با اون هرزه اومدی و ....

سیلی ای که به گوشم خورد، باعث شد حرفم رو نصفه رها کنم. دستم رو جای سیلی گذاشتم و با بهت بهش نگاه کردم.

بهم نزدیک شد و دستاش رو دو طرفم روی دیوار گذاشت. نفس های گرمی که  عصبانیتش رو نشون میداد، به صورتم میخورد.

- ببین بچه! من هر غلطی که دلم بخواد میکنم. چرا؟ چون میتونم. و اگه دارم توی این بازی باباهامون شرکت میکنم، بخاطر اینه که نمی‌خوام یه همچین چیز کوفتی ای باعث بشه که من نتونم به خواسته هام برسم.

چونه ام رو توی دستش گرفت و محکم فشار داد. دست و پاهام می لرزیدن.

ادامه داد : اگه نمی‌خوای باهات کاری داشته باشم، پس باهام راه بیا. و مطمئن باش اگه بخوای کاری کنی که این ازدواج رو بهم بزنی، یه کاری میکنم که خودت به پام بیفتی و التماس کنی. فهمیدی؟

با بغض بهش چشم دوختم. این بغض لعنتی، این ترسی که لحظه به لحظه توی دلم بیشتر میشد، نمی‌ذاشت که حرف بزنم. جونگ کوک احمق. این بازی ای بود که میخواستی راه بندازی؟

با صدای در، از من جدا شد و لبخند فیکی روی لبش نشست.

ایمو وارد اتاق شد و با نگرانی به منی که نتونسته بودم ظاهرمو درست کنم، خیره شد.

- ایمو کاری داشتی؟
و با قدردانی بهش خیره شدم.

ایمو : شام آمادست. آقا گفت صداتون بزنم.
و بعد آروم لب زد «خوبی؟»
سری تکون دادم. نیازی نبود ایمو در مورد بدبختیای من چیزی بدونه. خودش به حد کافی تو این خونه شاهد بدبختیام بود.

----------
هر چهار نفرمون سر میز شام بودیم. من، تهیونگ، بابا و زن عجوزه اش، جولی.

نمی‌دونم آخرین باری که سر این میز نشسته بودم کی بود. اصلا تاحالا سر این میز غذا خورده بودم؟ از وقتی که یادم میاد توی اتاقم غذا میخوردم چون اجازه ی سر این میز نشستن رو نداشتم.

با یادآوری چیزی، بغض به گلوم چنگ زد.

«فلش بک - راوی»

صدای بغض آلود بچه توی ناهارخوری بزرگ خونه پیچید :  بابا توروخدا! گشنمه.

Nepenthe | Vkook NamjinWhere stories live. Discover now