جین دستش رو به سمت گوشیش دراز کرد تا آلارم رو اعصابش رو خاموش کنه. به ساعت نگاهی انداخت. فقط دو ساعت تونسته بود بخوابه و حالا باید سرکار پاره وقتش میرفت.
با خستگی از جاش بلند شد و خودش رو کمی کش داد. به سمت اتاق تهیونگ رفت. با دیدن جونگ کوک که کنار تخت نشسته بود و دو تا دستش رو روی تخت و سرش رو روی دستاش گذاشته بود، لبخندی زد. جونگ کوک دیشب از عذاب وجدان کل دیشب رو کنار تهیونگ مونده بود.
به تهیونگ نزدیک شد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت. دمای بدنش نرمال شده بود. نفس آسوده ای کشید و دستش رو روی شونه ی جونگ کوک گذاشت و تکونش داد :
- کوکی. بلند شو برو تو اتاقت بخواب.جونگ کوک به سختی لای چشماش رو باز کرد. سرش رو بلند کرد و به جین که بالای سرش ایستاده بود نگاهی کرد.
جین لبخندی زد :
- باید برم سر کار. باهام کاری نداری؟جونگ کوک سریع از جاش بلند شد :
- نه هیونگ. ممنون که اومدی. و ببخشید.جین اخم نمایشی ای کرد و گفت :
- سکوت کن ببینم!
و بعد اخم سریع جاشو به لبخند داد :
- مواظب خودت باش. اون دیگه حالش خوبه. بهتره توام بری توی اتاقت استراحت کنی.جونگ کوک سری تکون داد و لبخندی زد. جین با برداشتن وسایلش، از خونه بیرون زد. جونگ کوک بعد از بدرقه ی جین هیونگش، به سمت آشپزخونه رفت. میخواست سوپ درست کنه.
نگاهش رو به در بسته ی اتاق تهیونگ داد و با لجبازی گفت :
- بخاطر اینه که خودم دلم سوپ میخواد!در واقع جونگ کوک بخاطر حرکت دیشبش که باعث شده بود حال تهیونگ بدتر بشه، عذاب وجدان گرفته بود. اون اولین بار بود که از آدمی که تب داره مواظبت میکرد و خب قطعا خیلی چیزهارو نمیدونست. فقط سعی داشت عین احمق ها چیزهایی که توی فیلم ها دیده بود رو تکرار کنه.
—————
با باز شدن در آسانسور، با چهره ی خسته ی جین روبرو شد. با تعجب به جینی که سوار آسانسور میشد نگاه میکرد.
- هی جین! اینجا چیکار میکنی؟جین که در حال زدن دکمه آسانسور بود، سرش رو بلند کرد :
- اوه نامجون.در آسانسور در حال بسته شدن بود اما نامجون از جاش تکون نمیخورد.
جین با تعجب گفت :
- نمیخواستی پیاده بشی؟نامجون که حالا با دیدن جین دلش نمیخواست جای دیگه ای بره، سریع سرش رو تکون داد و برگه هایی که باید به دست تهیونگ میرسوند رو پشت سرش قایم کرد :
- نه حالا که فکر میکنم کار مهمی باهاشون نداشتم. میخواستم بهشون سر بزنم ببینم در چه وضعیتی ان. تو اونجا بودی دیگه. چطور بودن؟جین دیگه حتی از این خود درگیری های نامجون تعجب هم نمیکرد. آروم گفت :
- تهیونگ تب داشت.
YOU ARE READING
Nepenthe | Vkook Namjin
Fanfiction[completed] خلاصه: این ازدواج اجباری برای جونگ کوک، اونم توی کشور هموفوبیکی مثل کره سم بود. نمیدونست چطوری از اون موقعیت فرار کنه. نمیدونست چطور شجاعتش رو جمع کنه و مخالفت کنه. فقط میدونست که هرچقدر بیشتر مقاومت کنه، بیشتر توی این منجلاب فرو میره...