بدون اینکه جوابی بدم، از ماشین پیاده شدم. نه چیزی برای حرف زدن مونده بود، نه بعد از طرز فکرش دل و دماغی برای نقشه ریختن داشتم.
با دیدن جیمین از دور، لبخندی روی لبم نشست و به سمتش دویدم.
- جیمین!
جیمین برگشت سمتم و ابرویی بالا انداخت : شما؟
لبامو آویزون کردم : چی شده جیمینی؟
درکونی ای بهم زد : عوضی چندروزه دارم سعی میکنم بهت زنگ بزنم تو حتی جواب پیامم نمیدی.
- ببخشید. یه سری اتفاقا افتاده که تو ازشون خبر نداری.
- اگه بازم قرار نیست منو به یه جات بگیری، بگو ببینم چی شده.
لبخندی زدم و دستمو دور شونش حلقه کردم : بعدا بهت میگم.
--------------
- چی؟؟؟؟
سرفه ای کرد و هرچی تو دهنش بود رو ریخت بیرون.لیوان آبی به دستش دادم. به چشمام خیره شد : یعنی چی جونگ کوک؟
- یعنی میخوان از شرم خلاص بشن دیگه.
- تو مگه کاری داری بهشون؟ عین روحا میری و میای، شرط میبندم حتی متوجه رفت و آمدتم نمیشن. از هرجا هم که عصبانی میشه تورو با کیسه بوکسش اشتباه میگیره و قشنگ خودشو خالی میکنه.
- من همیشه سربارش بودم
با لحن جدی ای گفت : اون باباته جونگ کوک! وظیفشه.
لبخند تلخی زدم : ناخواسته بودم. حالا اینو ول کن. دلیل اصلی این کارشون دور کردن من نیست.
جیمین با شک پرسید : پس چیه؟
- میخواد شرکت رو دوباره سر پا کنه. میخواد سر تیتر اخبار بشه.
پوکر شد : یعنی چی؟ اونم تو کره؟ این خبر پخش بشه شرکت بدتر زمین میخوره که!
- فقط میخواد اسمشون دوباره سر زبونا بیفته. رسوایی هرچی بدتر، سرعت پخش شدنش بیشتر... و منم نقش اصلی این رسوایی ام.
جیمین که حسابی بهت زده بود، آروم گفت : من که دیگه واقعا هنگ کردم. نقشه ای داری؟ اون پسر کیم، با ازدواج موافقه؟
- اون انگار از بابام تشنه تره. نقشه که نه. تنها چیزی که میدونم اینه که باید یه غلطی بکنم ولی...
جیمین آروم به شونه ام زد و لبخندی روی لبش نشست : با هم یه فکری میکنیم رفیق. خب؟
لبخندی زدم. لااقل یه نفر توی این دنیا طرف من بود.
-------------
- روز بعد -بعد مدرسه، با جیمین به سمت بیرون مدرسه به راه افتادیم. داشتیم با هم سر نقشه ای که قرار بود بریزیم حرف میزدیم که صدای ماشینی باعث شد از جا بپرم.
با اخم به سمت ماشین برگشتم. بهت زده به فردی که توی ماشین نشسته بود نگاه کردم. تهیونگ اینجا چیکار میکرد؟
اه لعنتی! قرار خرید امروز رو به کل فراموش کرده بودم. چشمم به دختری که صندلی شاگرد نشسته بود افتاد. پوکر شدم. چخبره؟
تهیونگ : سوار شو دیگه. لفتش نده
سلااام
بابت کم بودن پارت امروز معذرت میخوام واقعا. اگه تونستم شب یه پارت دیگه هم آپ میکنم فقط الان شرایطم اوکی نیست
ماچ به کلتون ❤️
ESTÁS LEYENDO
Nepenthe | Vkook Namjin
Fanfic[completed] خلاصه: این ازدواج اجباری برای جونگ کوک، اونم توی کشور هموفوبیکی مثل کره سم بود. نمیدونست چطوری از اون موقعیت فرار کنه. نمیدونست چطور شجاعتش رو جمع کنه و مخالفت کنه. فقط میدونست که هرچقدر بیشتر مقاومت کنه، بیشتر توی این منجلاب فرو میره...