Part 13✨

11.4K 1.8K 375
                                    

سلام
اون قلبارو می‌بینید توی کاور؟ واسه شما قشنگاست⁦❤️⁩⁦❤️⁩

موقعی که همه نزدیک به در مشغول خداحافظی و خوش و بش بودند، جین دست نامجون رو کشید و به گوشه ای برد. نامجون با تعجب دنبالش کشیده میشد. به راهرو که رسیدن، نامجون با لبخند محوی گفت:
- حالا دیگه منم دنبال خودت میکشونی؟

نامجون دست به سینه ایستاد : لابد میخوای ازم عذرخواهی کنی که اونجوری حرف زدی نه؟
احمقانه سرش رو تکون داد و ادامه داد: اشکالی نداره! میبخشمت. حالا میتونی ازم تشکر کنی!

جین که تمام این مدت با ابروی بالا رفته بهش زل زده بود، بهش نزدیک شد. نامجون با دیدن حالت جین با شک قدمی عقب گذاشت و به دیوار چسبید. جین نزدیک تر شد و دستش رو کنار سر نامجون روی دیوار گذاشت.

نامجون تک خنده ای کرد : پس اینجوری میخوای تشکر کنی؟ اگه اولین بارته، یه دور کافیه!
و بعد چشماش رو بست و لباش رو جلو داد.

جین با ناباوری به صحنه ی جلوش زل زده بود. سرش رو کنار گوشش برد : اون لبای کثیفتو جمع کن!

نامجون با حالت دستپاچه ای چشماشو باز کرد. جین با اخم ادامه داد : بگو ببینم چی تو کلته؟

- چی؟

- چرا اون کارو کردی؟ یه چیزی ازم میخوای نه؟

نامجون اخم کمرنگی روی صورتش نشست و جین رو به عقب هول داد : چی داری میگی؟ جای تشکرته؟
نامجون توی اون لحظه حسابی احساس حماقت میکرد. فکر میکرد جینی که بار اول پا نداده، حالا قراره بهش پا بده و بره سراغ آدم بعدی!

- چرا باید تشکر کنم؟

- چون کمکت کردم!

جین اخم غلیظی کرد و انگشت اشاره اش رو بالا اورد و به سینه ی نامجون کوبید : من به کمک تو نیازی ندارم. سری بعد خودتو قاطی چیزی که بهت مربوط نیست نکن.

و از نامجون فاصله گرفت و به سمت اتاقش رفت. از اینکه با نامجون نزدیک و صمیمی بشه، احساس گناه میکرد. هرچی نباشه قرار بود عروسی داداشش رو بهم بریزه.

نامجون به جای خالی جین خیره شده بود. به وضعیت خودش پوزخندی زد. " منو بگو که گفتم اگه عین شاهزاده ها پشتش در بیام به یه شب راضی میشه..." و سعی کرد اون افکار مزاحمی که سعی داشتن بهش بگن "خودتم میدونی که به چشم بقیه نگاهش نمیکنی" رو کنار بزنه. آخه کی میتونست از آدمی که تازه چند روزه میشناستش خوشش بیاد؟
(نویسنده: من من. من ثانیه ای کراش میزنم رفیق. بیا وردست من آدمت کنم)

—————————————

/چند روز بعد/

با ترس به لیوان آب توی دستش خیره شد. آبای توی لیوان با هر لرزش دستش تکونی به خودشون میدادن.

دوباره به تقویم نگاه کرد. فردا روز ازدواجش بود. ازدواج؟ پوزخندی زد. ازدواج! آخرین چیزی که فکر میکرد توی دوران دبیرستانش بخواد انجام بده. نه حتی آخریشم نبود. ازدواج اصلا جز گزینه هاش نبود. اصلا مگه جونگ کوک گزینه ایم داشت؟
از وقتی که یادش میومد یا براش تصمیم گرفته میشد، یا همه چی رو به دست سرنوشت میسپرد و هیچ کاری نمیکرد. چون دیگه از تلاش کردن خسته بود. از اینکه بخواد و نشه. از اینکه جون بکنه و بازم ببینه در آخر، اونه که با گریه به خواب میره.

نفس عمیقی کشید و تصمیمش رو گرفت. میخواست برای آخرین بار تلاشش رو بکنه. میخواست برای آخرین بار به اون ریسمان چنگ بندازه و امیدوار بود که این دفعه پاره نشه و برعکس دفعات قبل باعث زمین خوردنش نشه.  حتی اگه زمین میخورد هم براش مهم نبود. چون میخواست برای آخرین بار تلاش کنه و اگه نشد، دیگه اهمیتی نداره که تهه این زندگی قراره به کجا میرسه.

تقی به در اتاق مین هیوک-پدرش- زد. صداش اومد : بیا تو.

نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد. چشماش رو دور اتاق چرخوند تا به صورت متعجب پدرش رسید. با ابروهای بالا رفته برگه های توی دستش رو روی میز روبه روش انداخت و به جونگ کوک زل زد. جونگ کوک هیچوقت با پای خودش به این اتاق نمیومد، در واقع تا قبل از این قضیه ازدواج، تمام سعیش رو میکرد که باهاش رو به رو نشه تا مجبور نشه با درد بخوابه. اما مین هیوک جدیدا به طرز عجیبی باهاش کاری نداشت.

- وقت دارین باهاتون حرف بزنم؟

+ چی میخوای؟

جونگ کوک بدون ذره ای تردید، به سمت میز رفت و جلوی پای پدرش زانو زد. مین هیوک-پدر جونگ کوک- با تعجب به جونگ کوک خیره شد اما نگاهش کم کم رنگ تمسخر گرفت. میتونست حدس بزنه که پسرش ازش چی میخواد.

صدای ملتمس جونگ کوک توی فضای سرد اتاق، پخش شد :
- خواهش میکنم با من این کارو نکنین. قول میدم... قول میدم برم یه جایی خودمو گم و گور کنم. جایی که دیگه هیچوقت  منو نبینین. حتی یادتون بره پسری به اسم جونگ کوک داشتین. التماس میکنم بیخیال این ازدواج بشین.

مین هیوک پوزخندی زد و همونطور که روی صندلی اش نشسته بود، لگدی  به قفسه ی سینه اش زد تا جونگ کوک ازش فاصله بگیره. درد به سرعت توی سینه ی جونگ کوک پیچید.

صدای سرد و خشن مین هیوک بلند شد :
- من همین حالاشم پسری به اسم تو ندارم!

جونگ کوک با چشمای اشکی به مین هیوک نگاه کرد و با صدای بغض آلودش آروم گفت :
- چرا؟ چرا انقدر از من بدتون میاد؟
و بعد کنترلش رو از دست داد. اشک های درشتش روی گونه هاش جاری شدن و صدای فریادش بلند شد :
- من پسرتم! چطور میتونی با پسرت اینکارو بکنی؟

با سیلی ای که روی گونه اش نشست، دهنش بسته شد. مین هیوک با چشمای به خون نشسته بهش خیره شده بود:
- اگه یه بار دیگه صداتو بالا ببری، مطمئن باش کاری میکنم که آخرین دفعه حرف زدنت باشه!

کمی به سمت جونگ کوک خم شد و با ابروی بالا رفته پرسید :
- پس واقعا میخوای بدونی چرا ازت متنفرم؟ چرا هیچوقت به چشم پسرم بهت نگاه نکردم؟ خوبه! بهت میگم...



.
دوباره نویسنده ی روانی شروع کرده به جاهای حساس تموم کردن 😂

میگم که، از بین ویکوک و نامجین، با کدومش بیشتر حال میکنین؟

فکر میکنین دلیل بابای جونگ کوک چی باشه؟🤫

ووت یادتون نره ها ⁦❤️⁩

Nepenthe | Vkook NamjinWhere stories live. Discover now