Part 37✨

12.5K 1.7K 1.8K
                                    

سلام.
*زیرچشمی بهتون نگاه کردن
من نمیدونممممم خب؟ می‌دونم امروز چهارشنبست ولی تقصیر شماست پارت قبل خیلییی منو احساساتی کردین. من موقع خوندن کامنتاتون ✨✨✨بودم
کامنتا بالای یک کا شده بود. یعنی فکر کنین این فیک بعد از 36 پارت 16‌کا کامنت داشت، یک کاش فقط واسه پارت 36 بود 😂😭
قدرتتون ✨✨✨✨✨
ماچ به کله ی تک تکتون :))














جیمین زیر لب نوچی کرد و بعد از اینکه کلاه هودیش رو روی سرش کشید، با بدخلقی از اتاق خارج شد. مامانش این دفعه بهش از پشت خنجر زده بود و بدون اینکه  بهش چیزی بگه، اون آجوشی ای که قرار بود باهاش ازدواج کنه رو دعوت کرده بود. جیمین به مامانش گفته بود که دیگه مشکلی نداره و ازش هم عذرخواهی کرده بود. اما فکر نمی‌کرد به این زودی مجبور باشه باهاش روبرو بشه.

وقتی به سالن رسید، با دیدن دوتا سر از پشت که موهای کوتاه مشکی‌ای داشتن با کنجکاوی بهشون خیره شد. اون دو نفر روی مبل نشسته بودن و مادرش هم با لبخندی جلوشون جا خوش کرده بود.

مادرش با لبخندی گفت :
-جیمین بالاخره اومدی! بیا اینجا.
و از جاش بلند شد.

اون دو مرد هم از جاشون بلند شدن. جیمین کلاه هودیش رو کمی جلوتر کشید و کنار مادرش ایستاد. نگاه کنجکاوی به مرد میانسال انداخت. مادرش دستش رو پشت کمر جیمین گذاشت :
-پسرم جیمین. ایشونم آقای مین.
جیمین چشماش رو توی حدقه چرخوند. مادرش همسر آینده اش رو آقای مین صدا می‌زد؟

جیمین دوباره به آقای مین نگاهی انداخت که با دیدن پسر کنارش با تعجب بهش چشم دوخت. یونگی که از همون اول متوجه ی جیمین شده بود، بدون اینکه چیزی بگه همون‌جا ایستاده بود.
-یونگی؟

آقای مین لبخندی زد :
-شما همدیگه رو می‌شناسین؟ پس چه خوب شد که اوردمت یونگی.

یونگی که تقریبا بیخیال پروژه ی مهمش شده بود و به اجبار آقای مین باهاش همراه شده بود، چشماش رو توی حدقه چرخوند و فقط سری تکون داد.

جیمین با بهت گفت :
-یونگی... پسر شماست؟

آقای مین چشماش گرد شد و بعد از چند لحظه خنده ای کرد :
-نه. یونگی پسر برادرمه. جیمین از دیدنت خیلی خوشحالم.
جیمین به نشونه ی ادب لبخندی زد و زیر لب "منم همینطور"ـی گفت.

جیمین که علاقه ای به خوش و بش کردن با رقیبش –که آقای مین بود- نداشت، رو به یونگی کرد :
-هی سری پیش نتونستیم با هم حرف بزنیم. نگفتی. تو واقعا هـَـ...
و همون لحظه بود که یونگی با چشمای گرد شده و ترسیده به سمتش اومد و بازوش رو توی دستش گرفت :
-نمی...نمیخوای اتاقت رو بهم نشون بدی؟ من تاحالا ندیدمش.

جیمین با گیجی سری تکون داد و مادرش با لبخند اون هارو به سمت اتاق جیمین فرستاد. به محض اینکه در اتاق بسته شد، اخمی روی پیشونی یونگی نشست و چشم غره اش رو به سمت جیمین نشونه گرفت :
-تو احمقی؟

Nepenthe | Vkook NamjinWhere stories live. Discover now