Part 41✨

13.2K 1.6K 1.9K
                                    

سلاممم.
از این به بعد به جای جمعه ها، پنجشنبه ها آپ داریم. یعنی دوشنبه و پنجشنبه.
خودتون رو برای یه پارت طولانی آماده کنید 😂😭










با ندیدن دوباره ی نامجون اخمی کرد. امروز پنجمین روزی بود که نامجون به دیدن جین نیومده بود. چیزی تا تموم شدن ساعت کاریش نمونده بود و هیچ خبری از نامجون نبود.

پوفی کشید و بعد از در آوردن روپوش سورمه ای رنگش، رو به همکارش گفت :
-من دارم میرم دویونگ. خسته نباشی.

دویونگ لبخندی زد و سری تکون داد :
-فردا می‌بینمت.

جین هم سرش رو تکون داد و از مغازه بیرون زد. وقتی سوار اتوبوس شد، بدون اینکه متوجه باشه داشت به نامجون فکر می‌کرد. البته که اون وظیفه نداشت هرروز به جین سر بزنه. اما جین به اومدن نامجون عادت کرده بود و ندیدنش باعث شده بود کمی احساس بدی بهش دست بده. نامجون هرروز اونجا بود تا براش جوک های مسخره تعریف کنه، کمکش کنه و وقتایی که نیاز به تمرکز داشت با تمام وجود روی مخش راه بره.

اگه می‌خواست با خودش روراست باشه، از اینکه نامجون بدون اینکه چیزی بهش بگه دیگه به دیدنش نیومده بود، عصبانی بود. سرش رو به شیشه ی اتوبوسی که چند دقیقه ای میشد سوارش شده بود کوبید و زیر لب گفت :
-حتما دیگه ازم خسته شده.

به ذهنش رسید که فردا خودش به دیدنش بره اما سریع اون فکر رو پس زد. احمقانه ترین کار ممکن بود.
-اما ما با هم دوستیم. من می‌تونم برم دیدنش.
و بعد سعی کرد حواسش رو از این موضوع پرت کنه. چون توی ذهنش بین دو نیرو جنگی در گرفته بود. نیروی اول که می‌گفت باید به دیدن نامجون بری. تو دوستشی. و نیروی دوم که می‌گفت این کار اشتباه محضه.

از اتوبوس پیاده شد و به سمت خونه ی آقای جئون رفت. نگاهی به اون ساختمون بزرگ انداخت. دلش می‌خواست روزی برسه که دیگه مجبور نباشه به این خونه ی لعنتی پا بذاره. بند کوله پشتیش رو کشید و به سمت خونه رفت.

-جین!
با شنیدن اون صدای آشنا توی جاش خشک شد.

نامجون در حالی که به خاطر دویدن نفس نفس می‌زد، جلوش ایستاد. لبخندی زد که چال گونه هاش به چشم جین اومد :
-سلام.

جینی که با بهت به نامجون نگاه میکرد، خودش رو جمع و جور کرد :
-سلام.
و قبل از اینکه بدونه چه خبره، توی آغوش گرم نامجون فرو رفت.

نامجون بعد از اینکه فشار محکمی به جین داد، اون رو رها کرد :
-دلم برات تنگ شده بود.

جین خودش رو عقب کشید و ابروش رو بالا انداخت :
-واقعا؟

نامجون با گیجی به جین نگاه میکرد. جین بعد از اینکه نفسش رو با حرص بیرون داد، بدون اینکه کنترلی روی زبونش داشته باشه:
-کجا بودی این چند روز؟

Nepenthe | Vkook NamjinWhere stories live. Discover now