-قربان!قربان!
خدمتکار خواست وارد اتاق بشه اما نگهبانی که دم در بود جلوش رو گرفت: نمیشه الان بری تو. آقای کیم جلسه دارن
خدمتکار اصرار کرد: اما این خیلی مهمه! آقای کیم خودشون گفتن بلافاصله بهشون خبر بدیم
نگهبان نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسرد باشه: من میرم صداشون میکنم اما اگه بعدا منو به خاطر این کارسرزنش کرد هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
خدمتکارتند تند سرش رو بالا و پایین کرد
نگهبان داخل اتاق رفت و چند ثانیه بعد با آقای کیم بیرون اومد
آقای کیم با دیدن خدمتکار گفت: سومین! دخترم بیدار شده؟
سومین جواب داد: بله قربان. خانم بیدار شدن
آقای کیم درحالی که به طرف اتاق دخترش میرفت به سومین گفت: برو و همسرم رو خبر کن
نگهبان گفت: ولی قربان جلستون...
آقای کیم قبل از اینکه نگهبان حرفش رو کامل کنه جوابش رو داد: بهشون بگو یک مورد اضطراری پیش اومده و چند دقیقه صبر کنن
وارد اتاق دخترش شد و لبه تخت نشست: جنی؟ پرنسس من تو بیدار شدی؟
جنی با نگاه بی حال و چشم های نیمه باز به پدرش نگاه می کرد
من چرا اینجام؟؟؟
آقای کیم دست دخترش رو گرفت: تو خوب میشی عزیزم.فقط باید استراحت کنی باشه؟ الان کنارمایی و همه چیز مرتبه
خانم کیم هم وارد اتاق شد و کنار همسرش نشست: جنی دخترم! تو بیدار شدی! نمی دونی چقدر نگرانت بودیم!
اما جنی درکمال تعجب ازاینکه بعد مدت ها توی اتاقش بود و پدر و مادرش کنارش بودن خوشحال نبود...
*************************************************************
فلش بک
شش ماه قبل...
-به نظرتون از کدوم قبیله است؟
-اون زیباست مگه نه؟
-به نظرتون بیدار میشه؟
-فقط سرش ضربه خورده بود؟ مطمئنین؟
-بچه ها! بچه ها! اون چشم هاش رو باز کرد!
جنی چشم هاش رو باز کرد و بالای سرش یک عالمه کله دید که با کنجکاوی و اشتیاق بهش نگاه می کردند
-هی تو! خوبی؟
یکی از کله ها گفت
جنی بعد اینکه یکم به خودش اومد تازه فهمید ماجرا از چه قراره
-شماها کی هستین؟؟
یکی دیگه ازکله ها جواب داد: تو باید بهمون بگی کی هستی. تو الان توی منطقه مایی
YOU ARE READING
free(jenlisa)
Fanfictionجنی و لیسا عاشق هم میشن اما لیسا به خاطر تعصب قبیله هاشون مجبور به ترک جنی میشه. جنی که دلیل رفتن لیسا رو نمی دونه هنوزم منتظره تا لیسا برگرده. لیسا جنی رو برای همیشه ترک می کنه یا راهی برای رسیدن بهش پیدا میکنه؟ ========================== اگه ترکت...