چند روز بعد...؟
جنی آب داخل کاسه رو خالی کرد و دوباره با برف پرش کرد
تمام استخوان های دستش از سرما درد می کردند
در حالی که سعی می کرد ضعف، حالت تهوع و درد دستاش رو نادیده بگیره بلند شد
فقط چند قدم برنداشته بود که سرش گیج رفت
دستاش کاسه پر شده از برف رو رها کردند و به جاش از دیوار محکم گرفتند
روی زمین نشست و بالا آورد
تند تند نفس می کشید تا اکسیژن به ریه هاش برسه
سرفه ای کرد و بعد با آستین لباسش دهنش رو پاک کرد
خودش رو کمی به جلو کشید تا کاسه رو بگیره و دوباره پر از برفش کرد
با زحمت ایستاد و بعد از چند قدمی که برداشت وارد اتاق شد
لیسای بیمار که روی تخت دراز کشیده بود، با شنیدن صدای در به طرف جنی نگاه کرد
جنی سعی کرد چهره اش رو سرحال نشون بده
لبخند ضعیفش رو به لیسا نشون داد و بعد خودش رو نزدیکش رسوند
لبه تخت نشست و پارچه سفید رو داخل کاسه پر از برف کرد
وقتی پارچه به اندازه کافی سرد شد، روی پیشونی لیسا گذاشتش
لیسا چشم هاش رو بست و توی سرش درد خفیفی رو به خاطر خنکی پارچه حس کرد
آروم پلک زد و به چهره رنگ پریده جنی نگاه کرد
خودش خوب می دونست که حال جنی هم کمی از حال خودش نداره
جنی فقط به خاطر مراقبت از اون داشت خودش رو سرپا نگه می داشت
- کنارم می خوابی؟
خیلی یکدفعه ای و بدون فکر درخواست کرد
انگار قلبش دیگه نتونسته بود در مقابل جنی سرد و بی تفاوت بمونه
توی کل این چند روزی که توی راه تهوسا بودند این اولین بازی بود که لیسا به جنی ابراز علاقه کرده بود
جنی که خدا می دونست چقدر منتظر این لحظه بود، تعجبش رو به وقت دیگه ای موکول کرد و بی درنگ توی آغوش لیسا فرو رفت
سرش رو روی بازوی لیسا گذاشت و دستش دور بدنش حلقه کرد
نمی تونست توصیف کنه دلش چقدر برای این عطر و این آغوش امن تنگ شده بود...
لیسا سرش رو کمی خم کرد. بینیش رو داخل موهای جنی فرو برد و بوسیدشون
- دیگه ازم عصبانی نیستی؟
جنی آروم پرسید و لیسا متوجه ترسی که توی صداش بود شد
نفس عمیقی کشید و بعد جواب داد: نه
YOU ARE READING
free(jenlisa)
Fanfictionجنی و لیسا عاشق هم میشن اما لیسا به خاطر تعصب قبیله هاشون مجبور به ترک جنی میشه. جنی که دلیل رفتن لیسا رو نمی دونه هنوزم منتظره تا لیسا برگرده. لیسا جنی رو برای همیشه ترک می کنه یا راهی برای رسیدن بهش پیدا میکنه؟ ========================== اگه ترکت...