Part 2

303 58 10
                                    

-ما باید حرکت کنیم لیسا نمی تونیم بیشتر از این صبر کنیم

-مگه من جلوی حرکتمون رو گرفتم؟ حرکت کنیم!

لیسا جوابش رو داد. در حالی که واقعا همچین چیزی رو نمی خواست

جکسون با عصبانیت گفت: منظورت چیه؟ نمی خوای بری و جنی رو بیاری؟

لیسا خنده عصبی ای کرد: من گذاشتم ببرنش تا دوباره پسش بیارم؟؟؟ اون جاش خوبه و ما هم می تونیم حرکت کنیم

جکسون چشماش رو روی هم فشار داد و سعی کرد خونسرد باشه: گوش کن لیسا...اگه قرار بود اینطوری ولش کنی چرا به خودت وابستش کردی؟ من توی این چند ماه اونو خوب شناختم. اون خیلی بهت وابسته شده بود. واقعا می خوای توی اون قبیله رهاش کنی و خودت با ما بیای؟

لیسا روی صندلی نشست

با به یادآوردن جنی بغضی راه گلوش رو گرفته بود

-اون...اون اصلا مال همچین جاهایی نیست. اون مثل یک شاهزاده و توی بهترین امکانات بزرگ شده. من خواستم کنار خودم نگهش دارم اما دیدی بدنش چقدر برای زندگی با ما ضعیف بود. اگه نمی بردنش می مرد!

اشکی که روی گونش چکید رو پاک کرد: اگه من با خودم ببرمش و توی راه اتفاقی براش بیفته هرگز خودم رو نمیبخشم

جک نزدیک لیسا اومد: ولی اگه نری پیشش بیشتر آسیب میبینه

دستش رو روی شونش گذاشت: خوب فکر کن و به چیزی که قلبت میگه عمل کن. کاری نکن تا بعدا پشیمون بشی و حسرت بخوری...

******************************************

فلش بک

یک هفته قبل

لیسا دست جنی که روی تخت خوابیده بود رو گرفته بود و بهش خیره شده بود

صورت رنگ پریده و اخمی که روی پیشونیش نشسته بود قلب لیسا رو به درد می آورد

 حتی وقتی یک لحظه هم زندگیش رو بدون جنی تصور می کرد انگار قلبش از تپش می ایستاد

نمی تونست بدون نفس های جنی زندگی کنه. انگار توی این شش ماه جنی دلیل زندگی کردنش شده بود...

-اون زیاد زنده نمی مونه لیسا..متاسفم...

یاد حرف های حکیم افتاد و اشک هاش شروع به ریختن کردند

موهای عرق کرده جنی رو نوازش کرد و بوسیدشون

یکباره در باز شد و بم بم داخل اومد

-حدست درست بود لیسا. اونا دوباره برای پیدا کردن جنی اومدن

لیسا با صورت اشکیش که حالا مبهوت هم بود به بم بم نگاه کرد

-اگه می خوای نجاتش بدی تنها راهش همینه. چیکار میخوای بکنی؟

لیسا دوباره به جنی نگاه کرد

free(jenlisa)Where stories live. Discover now