فلش بک( نیم ساعت قبل)
لبه تخت نشسته بود
لباس بلند و سفید عروسیش جاش رو به یک بلیز و شلوار راحتی داده بود
روی میز بزرگی که چند قدمی با تخت فاصله داشت پر بود از غذا ها و شراب های مختلف
ظرف هایی با طرح های بی نظیر و لیوان های شیشه ای براق
ولی هیچکدومشون به چشم جنی نمی اومد
غرق در افکارش به نقطه ای خیره بود
میترسید!
از اتفاقی که امشب ممکن بود بیفته...
در اتاق باز شد و جنی با صداش کمی به بالا پرید
دایان وارد اتاق شد و به جنی رنگ پریده لبخندی زد
جنی بدون هیچ عکس العملی روش رو از دایان برگردوند
نه! نمی زارم این اتفاق بیفته!
نمی تونست کس دیگه ای رو جای لیسا بزاره
به جز لیسا نمی تونست به کس دیگه ای اعتماد کنه و اجازه بده از خط قرمز هاش رد بشه
ولی اگه این کار رو نمی کرد؟؟؟
اون وقت دیگه لیسایی وجود نداشت مگه نه؟؟؟
دایان که حالا مثل خودش لباس های راحتی به تن داشت کنارش نشست: به چی فکر می کنی؟؟
جنی جوابی نداد. حتی یک نگاه هم بهش ننداخت
- فقط منم که فکر میکنم از اول عروسیمون تا الان داری نادیدم میگیری؟؟
جنی با چهره سردش بهش نگاه کرد: من حالم خوب نیست. جدا از اون توقع داری با پسری که همین چند ساعت پیش دیدمش خوش و بش کنم؟؟
دایان سعی کرد عصبانیتش رو نشون نده
خودش از اول می دونست جنی مثل بقیه دخترها نیست و به دست آوردن قلبش خیلی سخته
- ولی الان دیگه همسرتم. لازم نیست به این فکر کنی که اولین ملاقاتمون همین چند ساعت پیش بوده
جنی چیزی نگفت
دلش می خواست به حالش خودش گریه کنه ولی از یک طرف هم نمی خواست جلوی دایان ضعیف به نظر بیاد
دایان بازوهای مردانه اش رو دور بدن جنی حلقه کرد و بغلش کرد
جنی خودش رو جمع کرد
می تونست حس کنه که دایان داشت موهاش رو بو می کشید
سرش به سینه دایان چسبیده بود و می تونست صدای قلبش رو بشنوه
یکی از دست های دایان روی کمرش رفت و آروم نوازشش کرد
جنی خودش رو بیشتر جمع کرد...
دست هاش مشت شده بودند و بدنش هم یخ زده بود
نمی تونست در برابر این لمس ها هیچ عکس العملی نشون بده...
YOU ARE READING
free(jenlisa)
Fanfictionجنی و لیسا عاشق هم میشن اما لیسا به خاطر تعصب قبیله هاشون مجبور به ترک جنی میشه. جنی که دلیل رفتن لیسا رو نمی دونه هنوزم منتظره تا لیسا برگرده. لیسا جنی رو برای همیشه ترک می کنه یا راهی برای رسیدن بهش پیدا میکنه؟ ========================== اگه ترکت...