-هرکاری که بخوای می کنم! هرکاری... فقط بزار اون بره...خواهش میکنم!...
-می دونی به محض اینکه کوچکترین اشتباهی ازت سر بزنه بی درنگ میکشیمش مگه نه؟
جنی ردای مادرش رو محکم تر چنگ زد: قول میدم هرکاری که بخوای انجام می دم! بزار اون بره...اون هیچ گناهی نداره...
-حالا بهتر شد...
گلوریا زمزمه کرد و بعد ادامه داد: پس زودباش بلند شو. باید برای جشن عروسیت آماده بشی
متیو خنجرش رو از گردن لیساعقب کشید و بلند شد
-نه جنی... اینکار رو.... نکن...
صدای ضعیف و گرفته لیسا به گوش جنی رسید
متیو لگد محکمی به شکمش زد و ناله ی ضعیفش رو بلند کرد
-نه!!!
جنی فریاد زد
دوباره به طرف لیسا دوید و بین بازوهای نگهبان ها گیر افتاد: ولش کن عوضی! نزنش! من هرکاری که بخواین میکنم فقط بهش کاری نداشته باشین...
لیسا از روی زمین به جنی گریان نگاه می کرد
دوست داشت جنی از اون نگهبان ها رد بشه و بیاد پیشش
شاید اگه جنی بغلش می کرد دردهاش هم کمتر می شد...
جنی دوباره روی زمین افتاد
این حس خیلی غیرقابل تحمل بود
دیدن لیسا توی اون وضعیت داشت دیوونه اش می کرد
هر دو به هم چشم دوخته بودند و اشک هاشون روی صورت هاشون سر می خوردند
-من متاسفم لیسا...خیلی متاسفم
لیسا لبخند گرم اما غمگینی بهش زد: من خوبم عزیزم...
گلوریا که واقعا کلافه به نظر می رسید بازوی جنی رو کشید: پاشو. کارامون زیاده
-فقط یکبار...فقط یکبار بزارین برم پیشش...
جنی بین هق هق هاش گفت
لحن گلوریا خشن شد: حتی فکرش رو هم نکن! فردا قراره با یکی دیگه ازدواج کنی و الان می خوای بری پیش اون؟؟
-اون زخمیه! اینجا سرده! اگه همینطور ولش کنین تا فردا رو هم دووم نمیاره!
لحن جنی هم جدی شد
گلوریا نفس عمیقی کشید: باشه براش پتو و منبع گرما هم میاریم. به هرحال تا فردا شب بیشتر لازمش نداریم
جنی از روی زمین بلند شد و به مادرش نگاه کرد: بعد جشن عروسی...
مکث کرد. می دونست لیسا فقط با فکر کردن به این موضوع چقدر ناراحت میشه
-بعد جشن عروسی باید ولش کنین بره. باید موقع رفتن خودم ببینمش. اگه اتفاقی براش بیفته.... همه چیز رو به همه میگم
ESTÁS LEYENDO
free(jenlisa)
Fanficجنی و لیسا عاشق هم میشن اما لیسا به خاطر تعصب قبیله هاشون مجبور به ترک جنی میشه. جنی که دلیل رفتن لیسا رو نمی دونه هنوزم منتظره تا لیسا برگرده. لیسا جنی رو برای همیشه ترک می کنه یا راهی برای رسیدن بهش پیدا میکنه؟ ========================== اگه ترکت...