Part 5

338 54 15
                                    

شب بود

جنی مثل همیشه توی تختش بود و از پنجره به بیرون نگاه می کرد

چشم هاش از گریه پف کرده و قرمز بود

درسته که موفق شده بود به اون مهمونی مسخره نره اما دلش هنوز هم از دست پدر و مادرش شکسته بود

اونا پدر و مادرم اند اما منو فقط به خاطر منفعت خودشون دوست دارن...

حتی الان هم که حالم بده دست از سرم بر نمی دارن...

می خوان منو به خانواده کی بفروشن تا طلاهاشون بیشتر بشه...

همونطور که این جملات توی ذهنش رژه میرفتند دوباره اشکی روی صورتش سر خورد

روی تخت دراز کشید و خودش رو لای پتو مخفی کرد

قلبش شکسته بود و الان تنها کسی که بهش نیاز داشت لیسا بود

دلش برای لیسا تنگ شده بود...

تو تنها کسی هستی که منو به خاطر خودم دوست داری لیسا...

*****************************

فلش بک

جنی کنار رود نشسته بود و داشت میوه های توی سبد رو آب می کشید

یک جفت دست دور کمرش حلقه شد و از پشت بغلش کرد

لبخندی روی لب های جنی پیدا شد: کوهنوردی چطور بود؟

لیسا کنارش نشست و درحالی که داشت موهاش رو نوازش می کرد گفت: پرنسس من داره کار می کنه؟ برو کنار من میشورمشون. آب رود سرده استخونات درد میگیرن

و بعد دستش رو دراز کرد تا میوه ها رو از دست جنی بگیره

جنی دست لیسا رو کنار زد و گفت: آب سرد نیست لیسا. تازه الان تابستونه اشکالی نداره!

لیسا دوباره دست هاش رو دور جنی حلقه کرد و محکم بغلش کرد: تو به این کارا عادت نداری جنی. می ترسم مریض بشی

جنی همونطور که داشت میوه ها رو میشست گفت: چیزیم نمیشه لیسا. منم مثل شما عادت میکنم

بعد از اینکه آخرین میوه رو شست و توی سبد گذاشت پرسید: توی کوه گیاه بود؟ چقدر تونستین جمع کنین؟

لیسا با خوشحالی کیفش رو باز کرد و گیاه های توش رو به جنی نشون داد: ایناهاش! بیشتریاشون گیاه های دارویی اند اما بینشون گیاه های دیگه ای هم برای درست کردن غذا هست

جنی سرش رو خاروند و گفت: منم باید کم کم غذا درست کردن رو یاد بگیرم. گرچه دو روز پیش نزدیک بود آشپزخونه رو بترکونم و جک از آشپزخونه بیرونم کرد!

لیسا خنده ریزی کرد: اشکالی نداره. اون رو هم کم کم یاد میگیری

بلند شد و سبد رو برداشت: بیا بریم پیش پسرا. می تونیم باهاشون میوه بخوریم

free(jenlisa)Onde histórias criam vida. Descubra agora