final chapter

279 27 46
                                    

جنی هیچی نمی‌گفت

همه چیز به اندازه کافی خیلی یهویی اتفاق افتاده بود و الان هم لیسا ازش خواسته بود باهاش ازدواج کنه؟

به چشم‌های منتظر لیسا که کمی نگران هم بودند نگاه می کرد

انگار لیسا از اینکه جنی ردش بکنه می ترسید

- لیسا، من....

جنی لب هاش رو به هم فشرد: من بلد نیستم غذا درست کنم...

روی پیشونی لیسا اخمی نشست

انگار منظور جنی رو از این حرف نفهمیده بود

- من بلد نیستم مثل بقیه دخترا لباس بدوزم. من حتی نمی دونم چطور باید از خودم مواظبت کنم. من...

لیسا جلوش رو گرفت و نگذاشت حرفش رو ادامه بده: با من ازدواج می کنی؟

این بار با لحنی قاطع پرسید

دستای ظریف جنی رو بین دست های کبود خودش گرفت: برای من بهونه نیار. اگه قراره درخواستم رو قبول کنی بگو آره و اگه قراره... اگه قراره...

نمی تونست تصور کنه که جنی ردش می کنه

حتما اون موقع دیگه واقعا نمی خواست حتی نفس بکشه!

چشم هاش رو روی هم فشرد: فقط بهم بگو! جواب سوالم رو بده!

جنی دست های کبود لیسا رو بالا آورد و بوسه ای روشون کاشت: معلومه که قبول میکنم. فقط می خواستم بدونی که...

حرفش باری دیگه توسط لیسا قطع شد

اما خب ایندفعه به روش دیگه ای...

لب های داغ لیسا محکم روی مال خودش فشرده شدند و فرصت حرف زدن رو ازش گرفتن

لیسا لب های جنیِ متعجب رو با شور می بوسید

گاز کوچیکی از لب پایینیش گرفت و بعدِ پک کوتاه دیگه ای که روی لب هاش زد پیشونیش رو به پیشونی جنی چسبوند: باید بعد اینکه درخواست ازدواجم رو قبول کردی همدیگرو میبوسیدیم

لبخند کوچیکی روی لب های جنی نقش بست

- جنی

لیسا گفت. درحالی که هنوز در همون حالت بودند

- اوهوم؟

- شاید یک موقع هایی به خاطر اینکه غذا رو سوختوندی ازت شکایت کنم. یا شاید هم به خاطر اینکه آستین های لباسم رو کوتاه بلند دوختی بهت غر بزنم...

پیشونیش رو از پیشونی جنی برداشت و به چشم هاش نگاه کرد

با نگاه هایی که عشق ازشون می بارید تک تک اجزای صورت فرشته رو به روش رو از نظر گذروند : من خیلی دوستت دارم جنی. شاید یک موقع هایی با هم دعوا کنیم. شاید تو از بعضی از رفتار های من ایراد بگیری یا من از تو. ولی در آخر و در هر شرایطی بدون که دوستت خواهم داشت. هیچ چیز توی اين دنیا نیست که بتونه مانع عشق بین من و تو بشه. بیا الان که سرنوشت دوباره ما رو به هم رسوند و بهمون شانس دوباره ای داد، به خاطر چیزهای بیخود اوقاتمون رو تلخ نکنیم. بیا الان فقط همدیگرو دوست داشته باشیم

free(jenlisa)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora