Part 13

206 46 38
                                    

با احساس درد و سوزشی که توی گردنش احساس می کرد از خواب بیدار شد

به ساعت روی میزش نگاه کرد که چهار و نیم صبح رو نشون می داد

دیشب با کالسکه هایی که به دستور پدرش اومده بودن به عمارت خودشون برگشته بودند و الان توی اتاق خودش بود

البته خب قبل از اومدنشون بین پدرش و دایان و پدر و مادرش بحث حسابی ای پیش اومد و پدرش هم به اونا گفت تا وقتی که حاله جنب خوب خوب نشه و همه چی رو درست برام تعریف نکنه پیش ما می مونه

راستش جنی از اینکار پدرش و آروم موندن و مانع نشدن مادرش برای آوردنش به عمارت خودشون خیلی تعجب کرد ولی به هر حال خوشحال بود که دیگه توی اون عمارت بزرگ و غریبه نبود

چه بلایی سر لیسا اومده؟؟

این فکر از ذهنش گذشت

یاد حرف هایی که دیشب به پدرش زده بود افتاد و چشم هاش پر از اشک شدند

برین لیسا رو بکشین...

ممکن بود این کار رو کرده باشن؟؟

بله ممکن بود!

دستاش رو مشت کرد 

از روی تختش بلند شد و دنبال لباس گرمی برای پوشیدن گشت

₺₺₺₺₺₺₺₺₺₺₺₺₺₺₺₺₺₺₺

صدای پاهای آرومی رو شنید

یکی که داشت آروم توی راهرو قدم برمی داشت و بهش نزدیک می شد

ساعت چنده؟

کیه که این وقت روز اومده اینجا؟؟

خواست بلند بشه و هر کسی که بود ازش حال جنی رو بپرسه ولی تصمیم گرفت بشینه و اول ببینه اونی که  آره بهش نزدیک میشه کیه

از دل تاریکی راهرویی که بی نهایت به نظر می رسید جثه کوچیک و نحیفی بیرون اومد

یک پالتوی بلند و ضخیم پوشیده بود و دور گردنش هم یک شال گرم بسته شده بود

موهای بلند و خوش حالتش بیرون از شال گردنش ریخته بودند و توی یکی از دست هاش هم یک فانوس کوچیک بود

لیسا اولش باورش نشد. چطور ممکن بود؟؟

اون الان داشت به جنی نگاه می کرد؟؟

با چشم هایی بهت زده به دخترش که داشت بهش نزدیک می‌شد چشم دوخته بود

جنی نزدیک در میله ای ایستاد

دو زانو روی زمین نشست و فانوس رو هم کنارش گذاشت

نور فانوس بهش اجازه می داد صورت کبود و زخمی لیسا که پشت میله ها بود رو واضح ببینه

لیسای جنی هنوز اونجا بود...

جنی دست هاش رو از بین میله ها به طرف لیسا دراز کرد و اسمش رو صدا زد: لیسا...

free(jenlisa)Where stories live. Discover now