free(jenlisa)

Part 8

لیسا آخرین تکه لباسش رو پوشید و بعد به جنی که روی تخت دراز کشیده بود و چشم هاش بسته بود نگاه کرد

بوسه ای روی پیشونیش زد و گفت: می دونم اول صبحی انرژیت رو ازت گرفتم اما دیگه باید بیدار بشی عزیزم

جنی چشم هاش رو باز کرد و به لیسا نگاه کرد

بعد روی تخت نشست و ملافه ای که بدنش رو پوشونده بود روی پاهاش افتاد

لیسا به بدن بی نقص جنی که با کیس مارک هاش نقاشی شده بود خیره شد

علاوه بر اون موهاش هم روی شونه ها و گردنش ریخته بود و برای لیسا جذاب ترش هم می کرد

جنی خمیازه ای کشید و به بدنش کش و قوس داد اما به یکباره متوجه نگاه های لیسا که داشتند بدنش رو دید میزدند شد

ملافه رو تا گردنش بالا کشید و با چشمش دنبال لباس هاش گشت: به نظر میرسه اگه عجله نکنم انرژیم از اینی که هست کمتر هم بشه...

لیسا تک خنده ای کرد و بعد به جنی کمک کرد تا لباس هاش رو از دور و بر تخت پیدا کنه و بپوشه

 بعد از اینکه جنی لباس هاش رو پوشید لیسا لبه تخت کنارش نشست و صورتش رو با پشت انگشتاش آروم نوازش کرد

چشم های جنی ناخودآگاه بسته شد و سرش رو به طرف دست لیسا خم کرد

لیسا صورتش رو قاب کرد و شروع به بوسیدنش کرد

جنی از این کار لیسا کمی تعجب کرد. فکر نمی کرد لیسا به همین زودی دلش بخواد دوباره ببوستش اما خب توی بوسه همراهیش کرد

لب های لیسا آروم روی لب هاش به حرکت در اومده بودند و جنی می تونست عشقی که لیسا داشت از طریق این بوسه بهش منتقل می شد رو حس کنه

جوری که انگار صدها دوستت دارم درون اون بوسه ها نهفته بود...

آروم از هم جدا شدند و پیشونی هاشون روی هم قرار گرفت

-مراقب خودت باش جنی من. خوب غذا بخور تا برای سفرمون آماده بشی

جنی که تا حالا چشمهاش بسته بود بازشون کرد و به لیسا نگاه کرد

تازه فهمیده بود چرا لیسا داشت اونطور می بوسیدش!  

خنده ی کوچیکی روی لب هاش شکل گرفت: می خوای به همین زودی بری عزیزم؟

لیسا عقب اومد و با تعجب به چهره خندان جنی نگاه کرد: چی شده نکنه پدر و مادرت قبول کردن با هم ازدواج کنیم؟

جنی خنده ای کرد: نه ولی خب قراره شب بیان. می تونی تا اونموقع رو اینجا بمونی. حداقل تا بعد ازظهر

- مطمئنی خطرناک نیست؟ خونتون پر از خدمتکاره

جنی سرش رو به چپ و راست تکون داد: گفتم که بهشون گفتم دور و بر اتاقم پیداشون نشه. البته به جز مواقعی که برام غذا میارن