Part 4

307 58 20
                                    

⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔

😉😉😉😉😉😉😉

**********************************

لیسا روی جنی بود و داشت با تمام وجود می بوسیدش

دلش برای طعم لب های جنی تنگ شده بود...

از طرفی جنی هم دست کمی از لیسا نداشت. دستاش رو دور بدن معشوقش حلقه کرده بود و با عطش میبوسیدش

فقط چند روز از هم دور بودند ولی برای هر دو مدت زیادی گذشته بود

لیسا از جنی جدا شد تا نفس بگیرن

نفس های هردوشون تند و عمیق بود تا اکسیژن رو به ریه هاشون برسونه

پیشونیش رو به پیشونی جنی چسبوند: دلم...خیلی ...برات...تنگ شده بود...

بریده بریده گفت

اشکی از چشم های جنی پایین غلتید

لیسا انگشتش رو آروم روی گونه جنی کشید و اشکش رو پاک کرد: نمی خوام اینجوری ببینمت...

بوسه ای روی لب های جنی زد: من از اینجای کوفتی میبرمت بیرون

چشم های اشک آلود جنی و چهره معصوم و ملتمسش قلب لیسا رو به آتیش میکشید

برای چند لحظه ازخودش متنفر شد. ازخودش متنفر شد که می خواست جنی رو اینجا تنها بزاره و خودش بره...

ولی جمله ای که جنی بعدش گفت باعث شد حتی بیشتر هم از خودش متنفر بشه: من می دونستم که منو اینجا رها نمی کنی. من منتظرت بودم و حتی اگه بیشترم طول می کشید منتظرت می موندم...

اون می خواست جنی رو ترک کنه درحالی که جنی فکر می کرد لیسای اون هرگز این کار رو نمیکنه!

لیسا همونطور که سعی می کرد گریه نکنه جنی رو در آغوش گرفت

جنی زیر لیسا پرس شده بود اما به جای حس ناراحتی احساس آرامشی وارد بدنش شد

اون هم دستاش رو دور لیسا حلقه کرد و چشم هاش رو به خاطر اون احساس خوب بست...

بعد چند ثانیه لب های داغ لیسا رو روی گردنش احساس کرد

دستش بازوی لیسا رو چنگ زد و نفس هاش تند شدند

لیسا تشنه بدن جنی بود و طولی نکشید که بوسه هاش جاشون رو به مک و گازهای ریز دادند

جنی آه آرومی از روی لذت از لباش خارج شد و به سرعت لبش رو گزید

اگه کسی صداشون رو می شنید کارشون تموم بود...

لیسا مدت زیادی مشغول بوسیدن گردن جنی شد و فقط مراقب بود ازخودش ردی به جا نزاره

یکی از دستاش آروم سمت لبه پیرهن جنی رفت

لبه پیرهن رو کمی بالازد و سر انگشتاش رو آروم روی شکم جنی کشید

با این کارش نفس های جنی سنگین تر شد و دوبارع ناله آرومی از بین لب هاش در رفت

free(jenlisa)Where stories live. Discover now