Part 6

294 49 10
                                    

- بس کن جنی...

- اون لب های من رو میبوسه. درست همونطوری که تو میبوسی! اون هرجایی از بدنم که تو لمس کردی رو لمس میکنه! اون...

-خفه شو!!!

لیسا فریاد زد...

حالا علاوه بر ناراحتی خشم عظیمی هم توی چهرش پیدا بود

- خفه شو دیگه نمی خوام این چرندیات رو بشنوم!!!

فقط فکر اینکه کس دیگه بخواد انگشتشو به جنی بزنه باعث می شد دیوونه بشه

جنی به خاطر صدای بلند لیسا گوشش رو گرفته بود و گریه می کرد

لیسا گر گرفته بود و با عصبانیت نفس می کشید

-فکر میکنی  من از این وضعیت راضی ام؟؟ فکر میکنی منم دوست ندارم تو کل روز کنارم باشی؟؟ فکر می کنی من هم عصبانی نمیشم وقتی یک لحظه به این فکر می کنم که اون پسره ی لعنتی حتی بهت نگاه کنه!؟؟

اشکی که از سر خشم بود بی اختیار از چشم هاش پایین چکید

با دیدن جنی که داشت گریه می کرد کمی به خودش اومد

خشمش کمی فروکش کرد و با صدای آروم تری گفت: اون روز که حکیم اومد تا دوباره معاینت کنه بهم گفت زیاد زنده نمی مونی. گفت وقت خیلی کمی داری و ازم خواست تا بیشتر کنارت باشم و بیشتر مراقبت باشم. اون روزهای آخر همش بیهوش بودی و حالت اصلا خوب نبود... رنگت پریده بود و دستات مثل یخ بودند...

اشک های روی صورتش رو پاک کرد: من نمی خواستم از دستت بدم... نمی تونستم ازدستت بدم! مجبور شدم یک جایی توی همون دره ای که تورو توش پیدا کردم ولت کنم تا وقتی پدر و مادرت دوباره برای پیدا کردنت اومدن ، ببرنت و درمان بشی

دست جنی رو که داشت گریه میکرد از روی گوش هاش برداشت: متاسفم عزیزم...متاسفم...

جنی رو به طرف خودش کشید تا در آغوش بگیرتش

جنی بدون هیچ مقاومتی سرش رو به سینه لیسا چسبوند و بین بازوهاش فرو رفت

به خاطر حرفایی که به لیسا زده بود احساس پشیمونی می کرد

.

.

.

.

....

چشم های جنی داشت کم کم غرق خواب می شد...

توی آغوش گرم لیسا غرق شده بود و انگشت های باریک لیسا که توی موهاش میرقصیدند پلک هاش رو سنگین تر می کرد

خودش رو کمی جا به جا کرد. می خواست قبل از اینکه خوابش بره یک چیزی رو به لیسا بگه

همونطور که صورتش توی گردن لیسا بود لب زد: لیسا...

لیسا بوسه ای روی موهاش زد: جانم؟

-ببخشید...

لیسا کمی مکث کرد: من ازت ناراحت نبودم که الان ببخشمت

free(jenlisa)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang