Part 10

245 43 34
                                    

-فهمیدم باید چیکار کنم!!

مادر جنی گفت

رو به جاسوسش که با چهره ای به شکل علامت سوال منتظر شنیدن نقشه اش بود کرد: زود برگرد به عمارت و وقتی اون وحشی ازعمارت خارج شد بیهوشش کن. سعی کن به طور مخفیانه بیاریش داخل عمارت و ببرش توی ساختمون قدیمی ای که پشت عمارت هست

جاسوس گفت: نمی خوام توی کارتون دخالت کنم ولی میخواین باهاش چیکار کنین؟ اون هرچی نباشه توی یک قبیله وحشی بزرگ شده و خطرناکه

-تو فقط مطمئن شو که محکم دست و پاهاش رو بستی تا نتونه کاری انجام بده. بقیه اش رو به من بسپار

جاسوس تعظیمی کرد و خواست دور بشه اما زن دوباره متوقفش کرد: ها راستی...به خدمتکار ها هم بگو یک عالمه مهمون داریم. بهشون بگو خودشون می دونن چیکار کنن

بعد قدم برداشت و وارد سالن شد

وقتی پشت میزشون رسید شوهرش گفت: برات خبری آوردن گلوریا؟؟ برای جنی اتفاقی افتاده؟؟

زن که اسمش گلوریا بود جواب داد: نه چیزی نشده. می تونی منو تا جای میز خانواده کی همراهی کنی؟؟

و بعد کمی قدم برداشت تا شوهرش باهاش همراه بشه

هردو در کنار هم قدم زدند تا به میز خانواده کی رسیدند

یک زن و مرد میانسال و یک پسر جوان...

خانواده کی هرسه با دیدن خانواده کیم لبخند های مصنوعی ای زدند

می شد گفت زمان شروع مهمونی وقتی غیبت جنی رو فهمیده بودند کمی دلخور شده بودند

مادر خانواده کی پیشقدم شد و گفت: بفرمایید. بد نیست با هم کمی نوشیدنی بخوریم

بعد از یکی از کارکن ها دوتا لیوان اضافی خواست و ادامه داد: اگه جنی هم میومد خیلی بهتر می شد. واقعا ناراحت شدیم. امیدواریم حالش زودتر خوب بشه

گلوریا گفت: راستش همین الان یک نامه از جنی به دستم رسید و به خاطر همین هم خواستم باهاتون درباره اش حرف بزنم

خانواده کی گوش هاشون رو تیز کردند

-جنی توی نامه نوشته حالش خوبه و می تونیم جشن عروسی رو همین فردا بگیریم. راستش بعضی اوقات حالش خوبه و یکدفعه ای درد به سراغش میاد به همین خاطر نوشته عروسی رو هرچه زودتر بگیریم بهتره. قبل از اینکه دوباره حالش بد بشه

گلوریا نگاه های متعجب شوهرش که از همه جا بی خبر بود و رو نادیده گرفت ودستش رو روی شونه پسر خانواده کی گذاشت: مطمئنم دایان عزیز هم ازدخترمون به خوبی مراقبت میکنه مگه نه؟

......

**************************************

-چ....چی؟

free(jenlisa)Onde histórias criam vida. Descubra agora