Part 3

303 56 38
                                    

خدمتکارها برای جنی غذا آورده بودن

جنی به بشقاب های رنگاوارنگی که روبه روش بود نگاه کرد

هیچ میلی به هیچ کدومشون نداشت. دلش بیشتر برای غذاهای ساده ای که با لیسا و بقیه پسرها میخورد تنگ شده بود

-لطفا میل کنین خانم. بدنتون ضعیفه و به غذا احتیاج داره

جنی قاشق رو برداشت و شروع به خوردن کرد اما بعد از خوردن دو سه قاشق عقب نشست

-خانم شما باید...

-نمی خورم. ببرینشون

-ولی...

-گفتم ببرشون!

جنی با لحن عصبانی ای گفت و بعد روی تختش دراز کشید

خدمتکار به ناچار غذاها رو جمع کرد و برد

جنی به دیشب فکر کرد

چی می شد اگه لیسا دوباره برمی گشت؟

خدمتکار که داشت غذاها رو به آشپزخونه برمی گردوند سر راهش اربابش رو دید و تعظیم کرد

-این غذاها مال کیه؟ چرا نخورده؟

-مال دخترتون هست قربان. گفت میلی به غذا نداره

آقای کیم سرش رو تکون داد و به طرف اتاق دخترش تغییر مسیر داد

دم در رسید و در زد: می تونم بیام تو؟

-بیا

وارد اتاق شد: امروز بهتری پرنسس؟

جنی با دیدن پدرش روی تخت نشست

پدرش لبه تخت نشست و دستش رو گرفت: همین چند لحظه پیش داشتم از کنار آشپزخونه رد میشدم و یک عالمه سینی غذا رو دیدم که دست نخورده بودند. به نظرت اونا مال کی بودن؟

جنی جوابی نداد

-باید غذا بخوری دخترم. تو بدنت خیلی ضعیف شده بود

آقای کیم وقتی دید دخترش عکس العملی نشون میده گفت: چیزی شده؟

جنی جواب داد: نه

آقای کیم لبخندی بهش زد: قول بده که از این به بعد غذات رو میخوری. پس فردا یک مهمونی داریم و می خوایم تو رو هم ببریم. قراره شب رو اونجا بمونیم

بلند شد: من کار دارم و باید برم.مراقب خودت باش

جنی به محض اینکه پدرش بیرون رفت خودش رو روی تختش پرت کرد و آهی کشید: نه نه نه! دوباره اون مهمونی های مسخره!

می دونست خانواده ای که پدرش قراره باهاشون قرارداد ببنده هم اونجاست

به احتمال زیاد روز مهمونی پدرش جنی و اون پسر رو به عنوان نامزد معرفی می کرد

ولی جنی نمی تونست بزاره همچین اتفاقی بیفته. اون به پسرها هیچ علاقه ای نداشت و از همه مهمتر اون هنوز عاشق لیسا بود

free(jenlisa)Where stories live. Discover now