تاریکی شب کمی میترسوندش اما ترسش قابل تحمل بود
آروم به درخت تکیه داده بود و به طبیعت زیبای رو به روش که غرق در تاریکی بود، خیره شده بود
دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و اشک هاش یکی یکی صورتش رو خیس کردند
آروم و بی صدا اشک میریخت
باد ملایمی که صورتش رو نوازش می کرد، صدای جیرجیرک ها و بوی سبزه ها و گل ها هیچ کدومشون حالش رو خوب نمی کرد
عطر آشنایی به مشامش رسید
اشک هاش رو آروم پاک کرد و منتظر نزدیک تر شدن صاحب اون عطر شیرین شد...
ثانیه ای بعد دو بازو دور بدنش حلقه شدند
لیسا در حالی که از پشت محکم بغلش کرده بود و بهش چسبیده بود گفت: خدای من... میدونی چقدر ترسوندیم؟؟
لحنش ترسان و نگران بود
جنی با صدای گرفته شده از گریه اش آروم زمزمه کرد: ببخشید...
لیسا بینیش رو به موهاش چسبوند و انقدر عطرش رو بو کشید تا به قلب بیقرارش بفهمونه جنیش رو پیدا کرده ...
بعد دستاش رو روی شونه های جنی گذاشت و به طرف خودش چرخوندش: همه جا رو دنبالت گشتم. فقط من نه. همه پسرا
مکثی کرد و آروم زمزمه کرد: جک گفت شاید خسته شدی و برگشتی پیش خانوادت...
با اینکه حالا که پیداش کرده بود از دستش کمی عصبانی هم بود، باز هم نتونست عصبانیتش رو ابراز کنه
قلبش نتونست بعد اون ترس و نگرانی ها از جنی عصبانی بمونه
به خاطر همین دوباره بغلش کرد
دوباره بغلش کرد تا وجودش رو بهتر حس کنه و آروم بگیره...
- دیگه هیچ وقت این کار رو نکن! دیگه اینطور بی خبر غیب نشو!
جنی هم دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد. دوباره زمزمه کرد: ببخشید...
توی آغوش لیسا آروم گرفت...
لیسا دست هاش رو دور جنی چفت تر کرد: لعنتی... خیلی دوست دارم...
اون چند دقیقه ای که جنی رو گم کرده بود براش مثل چند سال گذشته بود...
مدت طولانی ای فقط همدیگه رو بغل کردند
باد آروم لای موهاشون می وزید و عطر خوش خاک رو با خودش می برد...
لیسا آروم از جنی جدا شد و صورتش رو قاب گرفت: چرا اینکار رو کردی جن؟...
جنی سرش رو پایین انداخت: ببخشی...
- ازم معذرت خواهی نکن. دلیلش رو بگو
جنی کمی فکر کرد
دلیلش....
YOU ARE READING
free(jenlisa)
Fanfictionجنی و لیسا عاشق هم میشن اما لیسا به خاطر تعصب قبیله هاشون مجبور به ترک جنی میشه. جنی که دلیل رفتن لیسا رو نمی دونه هنوزم منتظره تا لیسا برگرده. لیسا جنی رو برای همیشه ترک می کنه یا راهی برای رسیدن بهش پیدا میکنه؟ ========================== اگه ترکت...