Taehyung:
نه! نه و نه...نمیخوام، وقتی همه چیز اجباریه نمیخوام اصلا من نمیخوام بدون لباس مورد علاقم تو عکسا باشم اصلا نمیخوام برای جونگ کوک قسم بخورم و مادر و پدرم چند وقت دیگه مجبورم کنن برای یکی دیگه قسم بخورم!
فلش بک>شبِ روز ولنتاین(واو! شب روز ولنتاین! اصلا قلم نویسنده رو حال کنین!😂😐):با اینکه خیلی هم زود نخوابیده بودم،اما انگار بدنم به اندازه ی کافی استراحت کرده بود و منو مجبور میکرد بیدار شم،شایدم بخاطر انرژی و هیجانیه که بسته مداد رنگی تو بغلم بهم میده... بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم و برم دوباره بخوابم که صدای تلفن پدرم رو شنیدم:
-نه پارک،نگران نباش اون هنوز به سن ازدواج نرسیده بعدشم ما هنوز هیچ سودی از این معامله نکردیم!
...
-من سود مد نظرمون رو از شراکت با جئون بدست میارم بعد وارد کار خودمون میکنمش.
...
-آره، به زودی میتونی داشته باشیش مرد جوان
لیوان آب رو ی نفس سر کشیدم و سعی کردم با دستای لرزونم آب رو نریزم و یا سر و صدایی ایجاد نکنم و خیلی آروم و آهسته به اتاقم رفتم و رفقای همیشگیم(بالشش،پتوش و آهنگاش) کلی دلداریم دادن ...
پاپان فلش بک<
تو دلم با خودم حرف میزدم و کلنجار میرفتم و همزمان به ناکجا آباد هم میشتابیدم و اینهمه کار رو همزمان انجام دادن،باعث میشد فکر کنم چقدر قوی و ماهرم!
نمیدونم داشتم کجا میرفتم؟واقعا هیچ ایده ای نداشتم،فقط یه تاکسی گرفتم و بهش گفتم زودتر راه بیوفته...
اوک خب من الان یه تهیونگم،که ۱۶ سالشه و همین الان از مراسم مثلا عقدم فرار کردم البته فقط یه عقد موقت قرار بود باشه،به هر حال....نمیدونم کجا پناه بگیرم خب این عالی ترین درامای مزخرفیه که یه فرد ۱۶ ساله میتونه داشته باشه!
وای خدا چرا نمیتونم از حرف زدن با خودم دست بردارم؟فکر کن تهیونگا فکرررر...
خب من تنها چیزی که الان نیاز دارم چیه؟ آرامش و دوری از اون جشن مزخرفه پس میرم رستوران مورد علاقم...
آدرسو به راننده گفتم و به صندلیم تکیه دادم تا برسیم...
اینجا،خیلی تغییر کرده و یه جورایی مدرن تر و شیک تر شده، یادمه بچه تر که بودیم، پرستارمون من و نامجونو هر وقت بهونه میگرفتیم و حوصلمون سر میرفت میاورد اینجا، یه نفر هم بود که صورت بچه ها رو گریم میکرد(میدونید چی میگم دیگه؟ پروانه و خرگوشو و بتمنو اینجور چیزا دیگه... نصفمون تو بچگیامون انجام دادیم) که من خیلی دوست داشتم ی بار صورتمو گریم کنه ولی نونا نمیزاشت میگفت ممکنه به رنگ ها حساسیت داشته باشم و صورت خوشگلم قرمز بشه یا جوش بزنه...اسم نونا چی بود؟ اسم خیلی با نمکی هم داشت! ولی یادم نمیاد...فکر کنم دارم آلزایمر میگیرم...خب مبارکه!!
چیزی که این رستورانو خیلی خاص میکرد این بود که رو پشت بومِ یه مرکز خرید بزرگ بود و هوای آزاد داشت و گلدون هایی که با گیاه های مختلف تزئین شده بودن و در گوشه های بوم قرار داشتن حس خوبی رو به آدم میداد...
دوست داشتم پشت یکی از میز هایی که نزدیک تره به لبه بشینم ولی من همین الانش که وسط قرار دارم حس افتادن میکنم و سرم گیج میره چه برسه به لبه! و این خیلی مزخرف و عجیبه که ارتفاع رو دوست دارم ولی ازش میترسم!!
ESTÁS LEYENDO
Surfing In Winter
Fanfic》تکمیل شده《 --توجه‼️: این بوک اولین کار نویسنده میباشد و تا فیها خالدون دارای نقص میباشد و صرفا جهت به یادگار ماندن افکار طفولیت نویسنده در گوشه ای از این جهان پابلیش شده است. لذا خواهشمندم اگر به دنبال داستانی قوی هستید این بوک را رد کرده و صرفا جه...