ᑭᗩᖇTⁿⁱⁿᵉᵗᵉᵉⁿ

615 101 21
                                    

Taehyung:

حاضر بودم کوک رو بدم به راننده ولی اینجا پیاده مون نکنه و دقیقاااجلو در خونه پیادمون کنه اخه خب محض رضای خدا فقط منو کوک موندیم!
وایسا ببینم؟ چی؟ نه! کوک رو به هیچکس نمیدم.البته اگه ضروری باشه میدمش مث الان،نه! چیزه...خوابم میاد دارم چرت و پرت میگم.

یه خیابون پایین تر از خونمون پیاده شدیم و دست همو گرفتیم.
حالا سوالی که پیش میاد اینه که چرا این راهه فاکی تموم نمیشه؟ چرا؟ من خوابم میاد!

___°°°___

Jungkook:

من در واقع داشتم ته رو دنبال خودم یدک میکشیدم...اصن باید بیشتر غذا های مقوی بخوره این چه وضعشه؟ چیکار کردیم مگه انقدر خسته ست؟

بالاخره بعد از ۲۰ دقیقه جلوی در خونه رسیدیم و وارد شدیم.
ته عین عروسکای کوک شده با شونه های افتاده رفت و تلپ رو کاناپه خوابید.
پس منم راهی اتاقمون شدم و لباسامو عوض کردم و خوابیدم.

فردا باید بریم مدرسه.تازه امتحانم داریم! یه لحظه با فکر کردن بهش دلم می خواست گریه کنم. اما خب میشه مخ تهیونگ رو زد که تقلب برسونه!
میدونم اون بشر هیچوقت برای هیچکس این کارو نکرده.اما من فرق میکنم.مگه نه؟

با این نتیجه گیری راحت گرفتم خوابیدم.

___•••___

Taehyung:

نمیدونم ساعت چند بود.حالا سرم دیگه درد نمی کرد. فکر نمی کردم خیلی وقت باشه که خوابیدم  ولی وقتی بیدار شدم همه ی خونه در سکوت و در تاریکی مطلق فرو رفته بود.
البته که من بزرگ شدم و از تاریکی نمی ترسم ولی به شدت از تاریکی میترسم.البته دوسش دارم؛ به شرط اینکه پشتمک به دیواری جایی تکیه داده باشم یا مثلا مبل چسبیده باشه به دیوار.
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم و با تمام سرعتم به سمت اتاق دوییدم.
آروم درو باز کردم و وارد شدم.
کوک خواب بود. پسره ی الدنگ حداقل یکی از چراغ ها رو روشن میذاشت که من سکته نکنم!
گوشیمو از تو جیبم درآوردم و گذاشتمش رو پا تختی و سرمو گذاشتم رو بالش که بخوابم ولی یهو یادم اومد که برای فردا صبح آلارم نذاشتم!
پس یه آلارم برای ساعت ۷ تنظیم کردم و خوابیدم.

...

با صدای بمب و مسلسل و خمپاره(منظورش زنگیه که برای آلارمش گذاشته😂🙌🏻) بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه، قهوه ساز رو روشن کردم و بعد از برداشتن کتابم از کتابخونه نشستم رو اپن  آشپزخونه و درسو مرور کردم.

....

الان ساعت ۸ و نیمه و من هر چی کوک رو صدا میکنم بیدار نمیشه!
اصلا من در تعجبم که چطور با صدای آلارم من بیدار نشده!
آخرین تلاشمو برای بیدار کردنش به کار بردم و رفتم یه لیوان پر آب کردم و برگشتم بالا سرش،خب این تنها راه باقی مونده ست.
آب رو روش خالی کردم که پرید.لبخند پیروزمندانه ای زدم و در حالی که از اتاق میرفتم بیرون گفتم:

Surfing In WinterOnde histórias criam vida. Descubra agora