ᑭᗩᖇTᵗʰⁱʳᵗʸ ᵗʰʳᵉᵉ

352 58 58
                                    

Taehyung:
چند ساعت بعد...

اون لحظه برای هر چیزی آماده بودم. حتی برای از دست دادن وافل.
و حقیقتی که بهش پی بردم این بود که: هیون ته قطعا از تیمارستان فرار کرده.
آخه آدم سالم بعد از ترسوندن یه نفر و با چاقو تهدیدش کردن انقدر میخنده که نفس کم بیاره؟ چهره ی یه فرد ترسیده انقدر انرژی بخش و خنده داره؟
در هر حال من و وافل هنوز سالمیم.

تو آشپزخونه ، پشت میز نشسته بودم و چاقو به دست پیازچه ها و فلفل دلمه ای ها رو خورد می کردم.
چشم هام سیاهی می رفت و سرم سنگین بود.
سعی کردم رو کارم تمرکز کنم تا زودتر تموم بشه اما با بریدن دستم و جاری شدن خون ازش، از جام بلند شدم و دستم رو زیر شیر آب گرفتم.

به گفته سرخدمتکار امروز مهمون داشتیم پس همه مشغول بودن و من هم مجبور شدم با دست چلاق شده ام کار رو به اتمام برسونم.

...

پرتابِ یه چاقوی دیگه...
مهمون ها پدر و مادرم بودن. اومده بودن من رو با خودشون ببرن.
مثل یه وسیله...یه کالا... هر وقت دلشون بخواد ازم استفاده می کنن و بعد دورم میندازن.
محض رضای خدا!! آدم از ظروف پت هم بیشتر از ۲،۳ بار استفاده نمی کنه!

...

به خونه رفتیم. مادر و پدرم که هر کدوم به نقطه ای از خونه رفتن و اونجا مشغول به کارای خودشون شدن.
من هم به امید اینکه نامجون خونه باشه، پشت در اتاقش رفتم و در زدم. دستگیره رو کشیدم اما در قفل بود!
صدای نامجون از اون طرف در بلند شد:

-من گفتم تا تهیونگ رو صحیح و سالم نبینم پام رو از این اتاق کوفتی بیرون نمیزارم! کجای حرفم نامفهومه؟

نزدیک تر رفتم و دوباره در زدم:

-هیونگ؟

در بلافاصله باز شد. نامجون  با دلتنگی نگاهم می کرد و بعد چند دقیقه چشم هاش پر از اشک شده بود. بهم خیره شده بود و به پهنای صورت اشک میریخت. چشم هاش با لب هاش که می خندیدن در تضاد بود.

من رو داخل کشید و دستام رو تو دستاش گرفت و به چشم هام خیره شد.
خیلی دووم نیاورد. دوباره ازم جدا شد. دستی تو موهاش کشید و یک دوری عرض اتاق رو رفت و برگشت. دوباره بهم نگاه کرد.
هیچی نمی گفت...فقط اشک میریخت.
انگار که شاهد یه معجزه باشه...

-لاغر شدی تهیونگ...

لبخند کم رنگی در جوابش  زدم.

-چی میخوری برات بیارم؟

-اشتها ندارم هیونگ ممنون.

-دلم برات تنگ شده بود دونسنگ .

نامجون هیونگ گفت و در پی حرفش من رو بغل کرد.

در همون حالت گفتم:
-من باید یه چیزی رو بهت بگم هیونگ. من حاملم...

نامجون هیونگ ازم کمی فاصله گرفت و با پهره نگران و ناراحتش پرسید:

Surfing In WinterDonde viven las historias. Descúbrelo ahora