part : 1

3.4K 439 14
                                    

ساعت حدود پنج و نیم صبح بود.
مرد جوان با احتیاط در رو باز کرد و وارد خونه شد.
سعی میکرد بدونه سر و صدا راه بره.
 توی خونه چشم چرخوند.
همه جا ساکت بود و نور نارنجی بی جونی از لای در یکی از اتاق‌ها محیط سالن رو کمی روشن میکرد.

به طرف اتاق رفت و از لای در سرک کشید.
پسرک کوچولو توی تختش با بالا تنه برهنه روی شکمش خوابیده بود و صدای نفس کشیدن آرومش، آرامش رو به قلب مرد جوون تقدیم کرد.
با لبخند به طرف اتاق روبروش رفت و خواست در رو باز کنه که با نگاه به دستش و لباسای قرمز آتشنشانی که حالا بیشتر قهوه‌ایی شده بود لبخند رو روی لبش خشکوند.
به طرف حموم قدم برداشت.

دوش گرفت و خستگی بدنش رو به قطره های آب سپرد.
حوله‌ی سفید رو دور بدنش پیچید و از حمام خارج شد.
آروم و با احتیاط وارد اتاق شد و نوک پنجه خودش رو به کمد رسوند.
لباس زیرش رو درآورد. مشغول پوشیدن باکسرش بود، که چشمش توی تاریک و روشن اتاق به دوست پسرش که رو تخت به پشت دراز کشیده بود، افتاد.
دست و پاهاش مثل ایکس از هم باز بود و خر‌خر میکرد.
لباس راحتیش رو سریع پوشید و با لبخند سمت تخت رفت.
طرز خوابیدنش نشون میداد شب سختی رو گذرونده.
آروم کنارش نشست، و بالطافت موهای نرمش رو نوازش کرد.
بالمس موهاش، پسر که با دهان باز خوابیده بود، حرکت آرومی کرد و دهانش رو انگار که چیزی رو
مزه‌مزه میکنه، حرکت داد.
 از بامزگیه حرکتش، و اینکه مثل یه بچه آروم خوابیده بود لبخند صورتش رو پر کرد.
همیشه دلتنگ بود و مشتاق ، صورتش رو نزدیک و نزدیکتر برد.
بوسه‌ی سبکی به گونش زد.
بالاخره با این لمس‌های آروم، وجود کسی رو حس کرد و بیدار شد.
لای چشمای خوابالودش رو با زور باز کرد.
با لبخند همیشه درخشانش، صبح بخیر گفت.
" صبح بخیر. کی اومدی؟ "
مرد آتشنشان هم با لبخندی متقابل جواب داد.
" صبح تو هم بخیر سانشاین....نیم ساعتی هست رسیدم. "
مرد از خوش خوابی خودش تعجب کرد.
" نییییم ساعت؟؟  چرا چیزی نفهمیدم!!!"

یونگی با مهربونی گونه‌اش رو نوازش کرد.
" به نظر خسته میومدی. باز دیشب این وروجک نذاشته بخوابی؟"

مرد خوابالود و خسته جواب داد.
" تا نیمه‌های شب بیدار بودم. فقط سه ساعت خوابیدم."

با چشمای متعجب سوالی به هوسوک  نگاه کرد.

براش توضیح داد.
"جیمین دیشب تب داشت.
مدام بی تابی میکرد. نمیدونم چرا وقتی مریض میشه بیشتر بهانه‌ی تو رو میگیره."

مرد نگاهش رنگ نگرانی گرفت.
" الان که خوبه؟ دیگه تب نداره؟"

هوسوک با مهربونی خیالش رو راحت کرد.
" نگران نباش. فقط یه سرما‌خوردگی ساده‌اس."

یونگی که میدید بار نگهداری پسر کوچولوشون رو به تنهایی به دوش دوست پسرش انداخته شرمنده ، گفت.
" هوبی، عزیزم...
من با این شیفتای شبانه و کار زیاد، نمیتونم زیاد کمکت کنم.
متاسفم که بیشتر مسئولیت‌ها گردن تو افتاده."

FireWhere stories live. Discover now