Part : 8

1.4K 306 40
                                    

ساعتی از رفتن یونگی گذشته بود.

نامجون به خونه‌ی خودش رفته بود و حالا جین پسرا رو برای خواب آماده میکرد.

هوسوک که حال خوشی نداشت جیمین رو صدا زد تا به خونه برگردن.

اما جین که متوجه حال هوسوک شده بود دخالت کرد.
" شب رو همینجا بمون، با این وضع که تو داری
خونه نری بهتره. "

هوسوک که انگار خودش هم زیاد برای رفتن تا خونه حوصله نداشت به طرف کاناپه رفت و کنترل تلویزیون رو برداشت.
" ممنون هیونگ. اگه مزاحم نیستم، میمونم. "

جین فقط سر تکون داد. و رو به بچه‌ها کرد.
"پسرا مسواک زدید؟ "

تهیونگ سرش رو به علامت بله بالا پایین کرد. جونگ‌کوک دندونای موشی و سفیدش رو به پدرش نشون داد.

جین با رضایت لبخند زد.

کوک پرسید.
" مینی هم پیش ما میخوابه؟ "

جین با نگاه به جیمین لبخندش رو ادامه داد.
" بله. پیش ما می‌مونه."

تهیونگ تذکر داد.
"اما مسواک نزده."

جیمین لباش رو جلو داد و با ناراحتی گفت.
" مسواک من خونمونه. می‌خوام بریم خونمون."

کوچکترین دل دوست رو نشکست.
"مشواک من رو بزن مینی! "

جین از پیشنهاد سخاوتمندانه پسرش خنده اش گرفت.
" نه عزیزم ، مسواک یه چیز شخصیه"

و رو به جیمین ادامه داد،
" من بهت یه مسواک نو میدم.باشه مینی. "

اما جیمین احساس خوبی نداشت.
میتونست حس کنه اوضاع عادی نیست و در حالت معمول الان باید با هر دو پدراش دست در دست هم به طرف خونشون میرفتن.
و الان خانواده کوچیک و خوشبختشون دچار بحران شده.

پس بدونه اینکه به جین حرفی بزنه به سمت سالن جایی که هوسوک بود دوید.

هوسوک لبه ی کاناپه نشسته بود و دستاش رو روی زانوهاش ستون کرده بود.
تنه‌اش رو جلو کشیده بود و با صورت نگران به صفحه ی تلویزیون زل زد.

خبر آتش سوزی در بندر در حال پخش بود و هر لحظه از وخامت اوضاع میگفت.
و همین باعث میشد از رفتارش با یونگی پشیمون باشه.

درسته که یه روانپزشک بود و همیشه به مردم مشاوره میداد تا چطور عواطف و احساستشون رو کنترل و مدیریت کنن.
و همیشه سعی میکرد ادم منطقی و محکمی باشه. اما خوب هر کسی میتونه گاهی غیر منطقی و حساس عمل کنه حتی یه روانشناس.

ولی حالا که یونگی رفته بود ، میدونست ممکنه اونقدر قضیه جدی باشه که دیگه هرگز نتونه یونگی رو ببینه.
بغض توی گلوش راه نفسش رو گرفت.
چشماش سوخت و اشک رو توی چشماش کشید.

جیمین که اشک رو توی چشمای پدرش دید خودش رو توی بغلش انداخت.
" آپا ،گریه میکنی؟ "

هوسوک لحظه ایی به خودش اومد.
داشت به چی فکر میکرد؟
از دست دادن یونگی؟
به زندگی کردن بدونه عشقش؟
بدونه اینکه حتی ازش خداحافظی کرده باشه...

FireWhere stories live. Discover now