هوسوک با شنیدن آخرین خبر ، خوداریش رو از دست داد و بی توجه به جین که سعی داشت آرومش کنه،جیمین رو به اون سپرد و از خونه خارج شد.
تمام کوچه رو با سرعت طی کرد و خودش رو به خیابان اصلی رسوند.
خیابان کمی شلوغ بود و با وجود ماشین پلیس و ازدحام کم جمعیت و البته آمبولانس ،خبر از یک تصادف رو میداد.
اما فکر هوسوک مشغول تر از اونی بود که اهمیت بده.
پس سریع تاکسی گرفت تا خودش رو به بندر برسونه.
باد شدید از طرف دریا میوزید و همراهش بوی دود و آهن ذوب شده میاورد. توی هوا خاکستر اجسامی که قربانی آتش شده بودن در حال حرکت بودن.
نفس کشیدن برای هوسوک سخت شده بود.
نمیدونست علتش دویدن تا بندر بود یا دل آشوبی که تمام وجودش رو گرفته بود.
بی توجه به ادمها به اونا تنه میزد یا تنه
میخورد. اما تمرکزش فقط برای گرفتن یه خبر از یونگی و گروهشون بود.
بالاخره از جمعیت رد شد و جایی رسید که توسط انتظامات و پلیس بسته شده بود.هوسوک بی توجه به اخطار مامور اون رو پس زد .
مرد با خشونت به عقب روندش.
" کجا؟مگه نمیبینی کسی رو راه نمیدن؟"هوسوک التماس کرد.
" اما من باید برم ، دوست پ...."
و با مکث گفت.
" برادرم اونجاست. "
و توی دلش به جامعهای که نمیتونست آزادانه از عشقش حرف بزنه لعنت فرستاد.مامور بیتوجه به حرفای هوسوک اون رو به عقب هول داد.
" خُب که چی؟ اینجا همه دنبال یکی اومدن.برو عقب"
و هوسوک رو به عقب هل داد.زن جوونی که کنارش ایستاده بود و مثل اون التماس میکرد بره جلوتر، توجهش به هوسوک جلب شد.
" برادر شما هم دکتره؟"هوسوک با عجز نالید.
" نه،آتشنشانه."زن بدونه سوال توضیح داد.
" شوهر من هم امدادگره. الان سه
ساعت که از انفجار میگذره و ازش خبری
ندارم. تلفنش هم جواب نمیده. "با جملهی زن، انگار بارقهی امیدی توی دلش روشن بشه تلفنش رو در آورد و شمارهی یونگی رو گرفت.
هر چند میدونست یونگی تو عملیات جواب تلفن نمیده.
اما امید داشت اینبار استثنایی قائل شده
باشه.تلفن چند بار بوق خورد و بالاخره.....
صدای ضعیفی به گوش هوسوک رسید.
" بله؟ "هوسوک با ناباوری و ضعف جواب داد.
" یونگی؟ "
صدای توی گوشی تقریبا فریاد میزد.
"لطفا بلندتر صحبت کنیییییید..... "هوسوک انرژی که از امیدواری جواب تلفن گرفته بود دوباره فریاد زد.
" یونگیییی؟صدای من رو مییییشنووووی؟"ولی ازدحام و صدای مردم نمیگذاشت تا خوب بشنوه. اما چیزی که فهمید این بود ، اون صدای یونگی نبود....
YOU ARE READING
Fire
Fanfictionیونگی و هوسوک سرپرستی جیمین کوچولو رو پذیرفتن و یه خانوادهی خوشبخت رو ساختن؛ اما شغل یونگی جوریه که این خوشبختی رو به خطر میندازه.... 🔥اسم داستان : آتش 🔥ژانر: عاشقانه، روزمره، ۱۸+ 🔥کاپل اصلی : سپ 🔥کاپل فرعی : نامجین 🔥سایر کارکترها: 🐣جیمین, 🐯...