Part : 14

1.5K 299 8
                                    


پشت میز کارش نشسته بود و با نوک خودکار به میز ضربه میزد. توی افکار خودش غرق شده بود.
صدای در رشته‌ی افکارش رو پاره کرد.
" بفرمایید..."

منشی میانسالش وارد اتاق شد.
" آقای جانگ؟ امروز حالتون خوب نیست؟ "

هوسوک با حواس پرتی جواب داد.
" بله...نه... اتفاق؟....چطور؟..."

منشی عینکش رو روی بینیش بالاتر کشید.
" خوب از صبح سه تا مراجع داشتین، هر سه هم گلایه داشتن شما درست به حرفاشون گوش ندادید.
اگر حالتون خوب نیست، مراجعین بعدی رو کنسل کنم."

هوسوک که انگار منتظر شنیدن این پیشنهاد بود ، خیلی سریع قبول کرد.
" بله. درسته. همین کار رو انجام بدید."

و با عجله بلند شد و کتش رو از روی آویز گوشه‌ی اتاق برداشت.
و بدونه توجه به بقیه‌ی حرفای زن محل کارش رو ترک کرد.

بعد از مدتی رانندگی خودش رو جلوی ساختمان مرکزی آتشنشانی پیدا کرد.
خودش هم باورش نمیشد بخواد همچین کاری انجام بده.

نفسش رو محکم بیرون داد و با خودش زمزمه کرد.
' تو میتونی انجامش بدی جانگ هوسوک...
پس برو....'

و به طرف ساختمان رفت.

مدتی توی راهروهای ساختمان چرخیده بود بالاخره شخص مورد نظرش رو پیدا کرده بود.







مرد با تعجب پرسید.
" یعنی میگید ما دوباره به کار دعوتش کنیم؟
خودتون هم میدونید که این امکان نداره.
آتشنشان باید در آمادگی کامل باشه،
از لحاظ بدنی میگم.
که توی گزارش آخر مددکاریش اومده علاوه بر اینکه هنوز کاملا خوب نشده به افسردگی هم مبتلا شده.
من نمیتونم ریسک کنم.
نه. نه. نه. این امکان نداره..."

هوسوک که دلش میخواست یه مشت محکم توی صورتش بکوبه.
از یونگی دفاع کرد.
" به زودی جلسه‌های فیزیوتراپی رو شروع میکنه.
به سر کارش هم که برگرده افسردگیش کاملا بر طرف میشه.
این رو کسی داره بهتون میگه که خودش یه روانشناسه..."

مرد با خونسردی جواب داد.
" به هر حال تا کاملا بهبود پیدا نکنه ما نمیتونیم به هیچ عملیاتی بفرستیمش...
شما که خودتون میدونید.
پس اصرار شما بی‌مورده..."

هوسوک دیگه از دست مرد لجش گرفته بود.
" لازم نیست بفرستیدش عملیات.
همین که بدونه شغلش سر جاش هست و بعد از خوب شدنش میتونه برگرده سر کارش کافیه..."

مرد با خودکار روی میز بازی کرد.
" من میدونم شما چقدر دارید به دوست پسرتون اهمیت میدید.
اما باور کنید من نمیتونم کاری رو که از من میخواید رو انجام بدم."

هوسوک با چشمای گشاد شده به مرد نگاه کرد.

مرد خندید.
" اینطوری نگاهم نکن. من مین رو از خیلی وقت پیش میشناسم. از همون زمانی که یه اتشنشان کم سن و سال و جوون بود.
میدونم باهم زندگی میکنید و پسر کوچولویی که توی آتشسوزی پیدا کرد رو هم سرپرستیش رو گرفته..."

FireWhere stories live. Discover now