Part :16

1.5K 284 11
                                    

هوسوک بعد از اینکه با سرعت خودش رو به مهد رسوند با در بسته مواجه شد.
ساعتی رو اون اطراف دنبال جیمین گشت.
اما هیچ اثری از اون بچه نبود.
اولین چیزی که به ذهنش رسید اینکه شاید با جین رفته باشه.
پس شماره‌ی جین رو چند بار گرفت. اما هر بار تماس رد میشد.
پس فکر کرد شاید جین توی جلسه باشه و نمیتونه جوابش رو بده.

با ناامید شدن از جین دوباره به مربی مهد زنگ زد. اما اون هم گوشیش خاموش بود.

سریع سوار ماشین شد تا از خونه مدارک لازم رو برداره و به اداره‌ی پلیس بره.

با اکراه کلید رو از جیبش در آورد و در رو باز کرد.
نمیدونست به یونگی چطوری خبر گم شدن جیمین رو بده.
پس سعی کرد فقط نادیده‌اش بگیره و تمرکزش رو روی پیدا کردن جیمین بگذاره.

یونگی که روی مبل نشسته بود و بی هدف کانالهای تلویزیون رو بالا و پایین میکرد متوجه ورود هوسوک شد.
چشم از صفحه تلویزیون گرفت و به پسر نگاه کرد.

وقتی دید هوسوک تنهاست و با عجله وارد اتاق شده، فهمید هنوز بابت رفتار صبح ازش دلخور.

تلویزیون رو خاموش کرد و با پرت کردن کنترل روی مبل از جاش بلند شد.
باید گند صبح رو یه جوری جمع می‌کرد.

تو چهار چوب در ایستاد و با اخم به هوسوک که تند تند از توی جعبه‌ی مدارکهاشون چیزایی رو در میاورد نگاه کرد.
بدنش یخ کرده بود و توی سرش فکرهای بدی می‌چرخید.
'مدارک رو برای چی میخواست؟
 نکنه داشت ترکش میکرد؟
نکنه داشت آخرین چیزهایی رو هم که داشت از دست میداد؟ '

هوسوک نیم نگاهی به یونگی کرد و سعی کرد نگاه مضطرب و گناهکارش رو از یونگی پنهان کنه.

یونگی با صدایی که نگرانی چاشنیش بود پرسید.
" داری چی کار میکنی؟..."

هوسوک بدونه جواب سریع چیزهایی که لازم داشت رو توی کیفش گذاشت و بقیه‌ی مدارک رو سر جاشون برگردوند.

کیف رو برداشت و سعی کرد بی هیچ برخوردی از کنار یونگی رد بشه.

اما قبل از اینکه بتونه از در رد بشه دستش توسط یونگی متوقف شد.
" ازت پرسیدم داری چی کار میکنی؟
مدارک رو برای چی برداشتی؟..."

هوسوک با سر پایین گوشه‌ی لبش رو گزید.

سکوتش برای یونگی زیادی آزار دهنده بود.
چونه‌ی پسر رو گرفت و بالا کشید.
هوسوک همچنان از نگاه به چشماش اجتناب میکرد.

یونگی همه این رفتارها رو به پای دلخوریش گذاشت.
" اینقدر برات آزار دهنده شدم که حتی دیگه نگاهم نمیکنی؟"
و با صدای لرزونتری ادامه داد.
"اینقدر اذیتت کردم که داری ترکم میکنی؟
آره؟"

هوسوک با شنیدن حرفاش قلبش فشرده شد.
قطره اشکی از چشمش به گونه‌اش سقوط کرد.

یونگی هم تا مرز اشک ریختن پیش رفته بود.
این بار حرصی تر پرسید.
" جانگ هوسوک با توام؟
لعنتی لااقل یه چیزی بگو...
یه حرفی... یه ناسزایی... "

FireWhere stories live. Discover now