این هم یه پارت اسپیشیال برای اینکه پارتهای قبل یه کم ناراحتتون کردم😊
جین بعد از پیدا کردن دوست قدیمیش حالا با خیال راحت سمت خونه میرفت.
و خبر کردن هوسوک رو هم به روز بعد موکول کرد.
به هرحال که فردا از بیمارستان مرخص میشد.
پس زودتر گفتنش هم نصف شبی فایدهای نداشت.آروم کلید رو توی در چرخوند و وارد شد.
بر خلاف شب های قبل که خونه شبیه یک میدان جنگ بود و کوهی از اسباب بازی کف سالن ولو بود و تلویزیون که تا آخرین درجهی صداش برنامه کودک پخش میکرد، سکوت عجیبی خونه رو گرفته بود.
سالن کاملا مرتب بود.
اسباب بازی هم روی زمین دیده نمیشد.نمیتونست جلوی تعجبش رو بگیره.
طبق روال این چند شب که جیمین کنارشون مونده بود سه تا تشک و بالشت و پتوی کوچولو کف سالن بود و جیمین و جونگکوک در حالیکه دستهای هم دیگر و گرفته بودن، کنار هم خوابیده بودن.
با لبخند رضایتمندی زمزمه کرد.
" این بزرگترین موفقیت زندگیته. کیم نامجون."و درست همون موقع یه چیز سفتی کف پاش فرو رفت.
از درد به خودش پیچید و پاش رو روی هوا گرفت و لگوی کوچکی که زیر پاش رو برداشت.
و جای دردناک پاش رو مالید.با صورت جمع شده به جای خالی سومی نگاه کرد.
توی خونه چشم چرخوند و بالاخره پیداش کرد.نامجون نشسته روی مبل، با دهان باز در حالیکه کتاب داستانی رو توی بقلش گرفته بود. خواب بود.
و تهیونگ هم با چند قوطی رنگ کنارش نشسته بود و مشغول نقاشی روی صورت نامجون بود.با حرص پرسید.
" کیم تهیونگ. دقیقا داری چه...."
و حرفش رو عوض کرد.
یه نفس عمیق کشید و ادامه داد.
" داری چی کار میکنی؟ پسرم...."تهیونگ مثل همیشه خونسرد و عادی جواب داد.
" دارم نقاشی میکشم، آپا...."جین هم سعی کرد مثل پسرش خونسرد باشه.
" مگه بقیه نخوابیدن. تو چرا هنوز بیداری؟ "تهیونگ با دستای رنگی از مبل پایین اومد و سمت پدرش دوید.
" من خوابم نمیبره. آپا میای با هم بازی کنیم؟"جین آغوشش رو برای پسرش باز کرد.
بعد از یه معاشقهی پدر و پسری تهیونگ رو روی زمین گذاشت.
پسرک با چشمای براق و تخسش به پدرش نگاه کرد.
" آپا نگاه کن نامجون رو چه خوشگل کردم."پدرش با نگاه به صورت نامجون با زور جلوی خندهاش رو گرفت.
" نباید این کار رو میکردی.
شاید دوست نداشته باشه."پسر دلیل آورد.
" ولی خودش گفت هر کاری میخوای بکن.
فقط مینی و کوک رو بیدار نکن..."جین با دیدن فعالیت زیادش چشماش رو تنگ کرد و باز خواستش کرد.
" باز شب شکلات خوردی؟ "پسر لبش رو گاز گرفت و اعتراف کرد.
" یکی..."پدر هم ناباور چشماش رو تنگتر کرد و منتظر واقعیت شد.
پسر کوچولو پنج تا از انگشتاش رو نشون داد و گفت.
" اینقدر...."جین کلافه دستش رو توی صورتش کشید.
یادش رفته بود به نامجون بگه شبها نباید شکلات بخورن.تهیونگ بدونه اینکه به پدرش توجهی کنه حالا مرتب مثل گنجشکی که از این شاخه به اون شاخه میپره از مبل بالا میرفت و پایین میپرید.
و این کار رو چندین بار تکرار کرد.جین کنار نامجون تقریبا ولو شد.
و با دست آروم روی شونهاش ضربه زد.
"جونا؟....
هی جونا؟...
بیدار شو....
بلند شو برو توی تخت، بخواب....
یاااا.....خوابی یا بیهوشی؟ بیدار شو برو توی تخ..."و بالاخره نامجون چشماش رو باز کرد.
اول گیج به اطرافش نگاه کرد.
و بعد با دیدن جین کنارش هول شد.
" سلام هیونگ...."جین لبخند خستهای زد.
" سلام گل پسر. چرا اینجا خوابیدی؟ "نامجون به موهای آشفتهاش دست کشید و تقریبا به آشفتگیش کمکی هم نکرد.
و بعد از یه خمیازه که سعی کرد جلوش رو بگیره، مثل اداره به رییسش گزارش داد.
" من به بچهها شام دادم و براشون داستان خوندم تا بخوابن...."اما با دیدن تهیونگ که هنوز از مبلها بالا پایین میرفت، تعجب کرد.
" پس تو چرا هنوز بیداری؟...."جین تا الان داشت با فشار دادن لبهاش روی هم مقاومت میکرد تا نخنده. اما دیگه نتونست و با صدا خندید.
با دست به زانوی نامجون زد.
" اون رو ولش کن. حالا حالاها مونده تا بخوابه....
بلند شو صورتت رو بشور و برو بخواب."نامجون با تعجب به صورتش دست کشید. و با حس چیزی روی صورتش به انگشتاش نگاه کرد.
با دیدن رنگ سر انگشتاش با چشمای گشاد تقریبا داد زد.
" یااااا...این دیگه چیه؟ "جین هشدار داد.
" هیشششش..... بچهها رو بیدار میکنی.
نگران نباش همش رنگ خوراکی و پاک میشه...
فقط با آب بشورش..."و به تهیونگ که اصلا نگاهش نمیکرد چشم غره رفت.
نامجون غرغر کنون سمت دستشویی رفت.
جین هم خسته به سمت اتاق رفت تا لباس عوض کنه.توی راه از تهیونگ پرسید.
" تو نمیخوای بخوابی پسرم؟"تهیونگ نفس نفس زد و جواب داد.
" من میخوام بخوابم. پاهام هنوز خوابشون نمیاد."جین از توضیح پسرش خندهاش گرفت.
" به نفع پاهات هست که اونها هم خوابشون بگیره، چون آپا داره کمکم عصبانی میشه..."و چراغ سالن رو خاموش کرد.
تهیونگ بالاخره قبل از اینکه پدرش رو عصبانی کنه به رختخواب رفت و دراز کشید.
اما چند لحظه بعد پاهاش رو بالا گرفت و تو هوا تکونشون داد.
بعد انگار با کسی حرف میزنه، با انگشت اشاره به پاهاش اخطار داد.
" به نفعتونه خوابتون ببره. و الا آپا عصبانی میشه."اما همچنان پاهاش رو تو هوا تکون میداد.
خوب بعد از چند پارت غمگین پارت براتون گذاشتم عین باقلواااا😋
شما هم مثل من دلتون میخواد تهیونگ قند و نبات رو بخورید یا نه؟😍
پسرک شیرین با پاهاش حرف میزنه، خداااا😅
_______________________
YOU ARE READING
Fire
Fanfictionیونگی و هوسوک سرپرستی جیمین کوچولو رو پذیرفتن و یه خانوادهی خوشبخت رو ساختن؛ اما شغل یونگی جوریه که این خوشبختی رو به خطر میندازه.... 🔥اسم داستان : آتش 🔥ژانر: عاشقانه، روزمره، ۱۸+ 🔥کاپل اصلی : سپ 🔥کاپل فرعی : نامجین 🔥سایر کارکترها: 🐣جیمین, 🐯...