part : 3

1.8K 384 11
                                    

تلویزیون در حال پخش یکی از دراماهای آبکی بود.
سوک‌جین، که از خستگی روی کاناپه ولو شده بود.
از اونجایی که از سریال زیاد خوشش نیومد و حوصله‌اش رو سر برد کم‌کم چشماش گرم شدن و به خواب سنگینی فرو رفت.

صدای زنگ تلفن توی خونه پخش شد و جین رو از خواب سنگینش بیرون کشید.
خوابالود، گوشی رو برداشت و دکمه‌ی تماس رو زد.
" منزل کیم سوک جین. بفرمایید؟"
صدا توی گوشی پیچید.
" خوابیدی هیونگ؟ اونم این وقت روز؟
اصلا چرا شرکت نرفتی؟ "
جین در حال خمیازه کشیدن گفت.
" سلام هوبی.
خواب که نه، چند لحظه از خستگی بیهوش شدم."
هوسوک ریز ریز خندید.
جین با ناله گفت.
"مثلا شرکت نرفتم استراحت کنم. اما مگه این دو آتیشپاره میزارن."

مکث کوتاهی کرد. و ادامه داد.
" تو خوبی؟ یونگی و جیمین چطور هستن؟ "
هوسوک جواب داد.
" همه خوبیم هیونگ. تو چطوری؟ وروجکات
خوبن؟ "
جین در حالیکه دور و برش رو نگاه میکرد. جواب داد.
"آره ما هم خوبیم. "
خونه زیادی ساکت بود و نگران شد.
پس در حالیکه بلند شد تا به بچه‌ها سر بزنه، گفت.
"او..هوبی، اینجا زیادی ساکته... دارم نگران می‌شم."
هوسوک سابقه‌ی خرابکاری ‌های اون دو تا وروجک رو داشت.
خندید و به جین گفت.
" خدا به خیر کنه..."
جین که توی خونه این ور و اون ور میرفت، گفت.
" حس ششمم میگه، دردسر تو راهه.
تجربه ام نشون داده هر وقت این دو تا زیادی
ساکت هستن یه فاجعه تو راه هست. "
و با یادآوری گذشته‌ها خطاب به هوسوک گفت:
" کارت رو زود بگو باید برم. قضیه داره بو دار میشه."
و در همون حالت خودش رو به اتاق بچه ها
رسوند و با ندیدنشون بیشتر نگران شد.

هوسوک پرسید.
" پیداشون کردی؟داری نگرانم میکنی."

جین به طرف در ورودی رفت و اونو چک کرد.
وقتی از بسته بودن در مطمئن شد نفسی کشید و گفت.
" نه هنوز، نمیدونم کجا رفتن... "

هوسوک گفت.
 " خوب شد من بیدارت کردم، هیونگ.
راستی از نامجون چه خبر؟"

جین به طرف حمام رفت. همونطور که اونجا رو بررسی میکرد. خطاب به مرد پشت تلفن گفت.
" به یونگی گفتی؟ "

هوسوک زود جواب داد.
" نه ،خودت امشب بهش بگو."

جین باشه‌ای گفت.
و در حالیکه تو حموم سرک کشید، گفت.
" شاید به نامجون هم بگم بیاد. تا با هم آشناشون کنم. تو هم که قبلا باهاش آشنا شدی... "
و هنوز جمله اش رو تموم نکرده بود که با دیدن حموم خشکش زد.
تمام دیوار‌های حمام  با جا دستهای کوچولو رنگی شده بود.
پرده حمام، کاشی ها، اطراف وان.
وان که تا نیمه آب شده بود، رنگی بین سبز و آبی داشت.
توی وان پر از اسباب بازی های حمام بود.
توپ، جوجه اردک های زرد کوچولو، و چند تا
قایق کاغذی که کار دستی خود جین بود.
بیرون از وان تهیونگ با تیشرت خیس و یه
شلوارک خیس تر و البته دستایی که تقریبا همه
رنگی بود با زبون بیرون زده، مشغول رنگ کردن
بود.
البته نه رنگ کردن چیزی، بلکه رنگ کردن کسی...

با دقت تمام داشت روی بدن برادر کوچولوش،
که با بالا تنه‌ی برهنه کف حمام نشسته بود و با
چشمای درشتش، ذوق زده به کار برادرش نگاه می‌کرد.

صدای الو الو گفتن هوسوک، جین رو به خودش آورد.

جین با لحن چیزی مابین گریه و خنده نالید.
" الو...هوبی؟
من باید برم....شب می‌بینمتون. "
هوسوک که فهمید، پسر کوچولوها یه دسته گلی به آب دادن. با خنده گفت.
" پیدا شدن . نه؟ بعدا برام تعریف کن چه دسته گلی به آب دادن."
و در حال خنده، تماس رو قطع کرد.
جین که نمیتونست به تمیز کردن حمام فکر نکنه، لبخند بی جونی زد.
کلافه دستش رو روی صورتش کشید.

هنوز چیز زیادی از خرابکاری های صبح نگذشته
بود.
حالا دوباره باید حمام رو تمیز میکرد.

بچه ها تازه متوجه جین شده بودن با ذوق منتظر تشویق پدرشون بودن.
جونگ‌کوک با خوشحالی گفت.
"آپا ببین، شه خوشمل شدم."
تهیونگ با افتخار گفت.
"من قشنگش کردم. مثل اون آقا که، رو تنش نقاشی داشت. "
جین فهمید منظورش تتوعه.
اما نمیدونست کجا دیده که تحت تاثیر قرار گرفته.

قیافه‌ی هر دو پسر انقدر خنده دار شده بود که جین نتونست جلوی خودش رو بگیره.
با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و کف حموم ولو شد.
پسرا به طرف جین رفتن.
تهیونگ پیشنهاد داد.
" آپا. میخوای تو رو هم مثل کوک قشنگ کنم؟"

جین لحظه‌ای فکر کرد. بعد دل رو به دریا زد.
"باشه پسرا. من هم مثل خودتون قشنگ کنید."

FireDonde viven las historias. Descúbrelo ahora