سه روز بود که سوکجین تمام بیمارستانهایی که مصدومهای حادثهی آتشسوزی بندر اونجا بودن به دنبال یونگی و هوسوک گشته بود.
از هیچ کدوم نشونی پیدا نکرده بود وحالا ناامید توی اسامی قربانیهای حادثه باید دنبالشون میگشت.
راهروهای بیمارستان شلوغ بود و جمعیت چشم به صفحهی بزرگ نمایشگر سالن، انتظار میکشیدن.
تا بین اسامی اعلام شده، اسم عزیزشون رو پیدا کنن و از سردرگمی در بیان.
اسامی به نمایش در اومد و جلوی چشمای جین به شکل اعصاب خرد کنی، رژه میرفت.
با ظاهر شدن هر اسم دعا میکرد اسم دوستهاش رو بین اونا پیدا نکنه.و بالاخره کائنات دعاهاش رو شنیدن و اسمی از یونگی و هوسوک ندید.
با سر پایین و شونههای افتاده از بین جمعیت رد شد و سالن رو ترک کرد.
هنوز بیمارستان رو ترک نکرده بود که گوشی توی جیبش ویبره رفت.گوشی رو بیرون کشید و به شمارهی غریبه زل زد و فکر کرد این شمارهی کدوم بیمارستان بود.
زیاد خودش رو درگیر نکرد و بالافاصله جواب داد.
" بله؟.."
صدای زنونهای خطابش کرد.
" آقای کیم؟...شما بودید دنبال مردی به اسم جانگ..."جین هیجان زده، نگذاشت حرف زن تمام بشه.
" بله..بله هوسوک. شما ازش خبر دارید؟ "زن بلافاصله جواب داد.
" یه آقایی اینجاست. البته زیاد صدمه ندیدن بیشتر شوک عصبی داشته و بی هوش بود.
و چند ساعت پیش به هوش اومد.
هنوز درست نمیتونه حرف بزنه با زور فامیلیش رو گفت. جانگ..."جین از خوشحالی تقریبا داد زد.
" بله احتمالا خودشه. کدوم بیمارستان هست؟
کجا باید بیام؟"و به طرف ماشینش میدوید.
اما با شنیدن اسم بیمارستان سر جاش ایستاد." بیمارستان ایسان"
سرش رو بالا گرفت و به سردر بیمارستان نگاه کرد.
' بیمارستان ایسان '
پس دوباره به طرف بیمارستان دوید و همونطور که نفسنفس میزد، از بخشی که هوسوک بود پرسید.توی راهروها با عجله سمت اتاقی که هوسوک
بود میرفت و توی دلش برای پسر نقشه میکشید.
به تلافی این سه روز که مرده و زنده شده بود.
میخواست یه مشت توی صورت خوشگلش بکوبه.
به اتاق رسید و با حرص دستگیرهی در رو پایین کشید.
هوسوک آروم روی تخت دراز کشیده بود و سرم توی رگهاش قطرهقطره جاری میشد.
صورتش رنگ پریده و حلقهی سیاهی دورچشماش بود و رد اشک روی صورتش تمام نقشههای جین توی ذهنش نقش بر آب کرد.جین با دیدن حال و روزش فهمید ساعات سختی رو پشت سر گذاشته.
موهای آشفتهاش رو نوازش کرد و بعد دستش رو روی دست سردش نگهداشت.هوسوک به آرومی چشماش رو باز کرد.
با گیجی چند بار پلک زد و ' هیونگ ' رو ناله کرد.جین نمیدونست چه کلماتی میتونه دوستش رو آروم کنه. پس دستش رو به ارومی فشرد.
" هیششش...آروم باش...به خودت فشار نیار."
YOU ARE READING
Fire
Fanfictionیونگی و هوسوک سرپرستی جیمین کوچولو رو پذیرفتن و یه خانوادهی خوشبخت رو ساختن؛ اما شغل یونگی جوریه که این خوشبختی رو به خطر میندازه.... 🔥اسم داستان : آتش 🔥ژانر: عاشقانه، روزمره، ۱۸+ 🔥کاپل اصلی : سپ 🔥کاپل فرعی : نامجین 🔥سایر کارکترها: 🐣جیمین, 🐯...