Part 18 (the end)

2.2K 346 109
                                    

این پارت اسمات هست.
لطفا اگه سن شما مناسب نیست اون قسمت رو با علامت مشخص کردم نخونید.
با تشکر.

هوسوک وقتی از خوابیدن جیمین مطمئن شد به اتاق خواب رفت.
و وقتی یونگی رو روی تخت دید نتونست کش اومدن لبهاش از خوشحالی رو پنهان کنه.

با لبخند به طرف یونگی که مشغول ماساژ دادن پای دردناکش بود رفت.

دستش رو روی پای یونگی گذاشت.
" بزار من برات ماساژ بدم."

یونگی مخالفت کرد.
" نه. تو خودت خسته‌ای یکی باید خودت رو ماساژ بده."

هوسوک میدونست حق با یونگی هست. ولی الان احتیاج  داشت با دوست پسرش یه ارتباط نزدیکتری رو داشته باشه.
پس اصرار کرد و دست یونگی رو با ملایمت کنار زد.
" بزار انجامش بدم. "

پسر دیگه بیشتر از این مقاومت نکرد.
دستش رو برداشت و به پشت دراز کشید.
از گرما و لمس دستای هوسوک لذت برد و چشماش رو روی هم گذاشت.
" عجب روز سختی بود."

هوسوک هم تایید کرد.
" آره. واقعا روز پر اضطرابی بود."

و نقطه‌ی درناک پای یونگی رو ماساژ داد.
با جمع شدن صورت پسر نگران شد.
" مسکن میخوای؟..."

یونگی مدتی به صورتش نگاه عمیقی کرد و با زل زدن به لبهای هوسوک جواب داد.
" آره. میخوام..."

هوسوک به قصد آوردن مسکن نیم خیز شد.
اما یونگی دستش رو دراز کرد و با گرفتن لباسش متوقفش کرد.
" کجا میری؟.."

هوسوک بلافاصله گفت.
" میرم مسکن بیارم.."

یونگی پسر رو طرف خودش کشید و با زل زدن به لبهای هوسوک آروم به قدری که خودشون بشنون زمزمه کرد.
" مسکن  که همینجاست..."

هوسوک متوجه کنایه‌اش شد.
اون هم با کنایه حرف زد.
" اما انگار این مسکن مدتی هست زیاد کارایی نداره و ازش استفاده نمیکنی..."

یونگی فهمید این یه گلایه‌ی ملایمه.
دستش رو پشت سرش گذاشت اون رو جلو کشید. وسعی کرد دلجویی کنه.
" احمق بودم که ازش استفاده نمی‌کردم.
و میدونم که از خودم ناامیدت کردم
و حالا متاسفم براش..."

هوسوک از اینکه بعد از ماه‌ها به هم اینقدر نزدیک شدن و در مورد احساسش باهاش حرف میزنه، خوشحال بود.
اون هیچ وقت از یونگی ناامید نمیشد.
هنوز مثل سالهای پیش که تازه به هم اعتراف کرده بودن، یونگی براش جذاب و خواستنی بود.
قلبش از خواستن پسر مثل پرنده‌ی بیقرار توی قفس سینه‌اش پرپر زد.

یونگی  نمیخواست پسرش رو تحت فشار بزاره.
پس ازش اجازه گرفت.
" میتونم؟..."

هوسوک هم بلافاصله با قرار دادن لبهای مشتاقش روی لبهای یونگی موافقتش رو اعلام کرد.

مدت زیادی بود از هم دور بودن.
هر چند فیزیکی کنار هم بودن ولی انگار دیواری نامرئی بینشون فاصله انداخته بود.

FireWhere stories live. Discover now