Part : 13

1.5K 306 15
                                    

شش ماه بعد...

هوسوک با گذاشتن شیشه‌ی مربا روی میز دستهاش رو به هم مالید و به میز نگاه کرد. تا از آماده بودن همه چیز مطمئن باشه.
آخرین نگاهش رو سمت دستگاه قهوه‌ساز انداخت و خیالش از بابت اون هم راحت شد.
به طرف اتاق رفت تا یونگی رو برای صبحانه بیدار کنه.

در اتاق رو به آرومی باز کرد و به سمت تخت رفت.
یونگی توی خودش جمع شده بود و پتو  از روش کنار رفته بود.
صورتش اخم داشت و لبهاش رو روی هم فشار می‌داد.
هوسوک با دیدن چهره‌اش فهمید باز هم خواب خوبی نمی‌بینه.
توی این چند ماه خیلی سختی کشیده بود.
دوستها و همکارهای قدیمیش رو از دست داده بود همینطور شغل مورد علاقش رو...
همین ها باعث شده بود روند بهبودیش دیرتر انجام بشه و سلامتیش رو کامل بدست نیاره و هنوز پاش لنگ میزد.
از همه بدتر افسردگی و کم حرف شده بود واین هوسوک رو آزار میداد.
با نگاه به صورت پر اخمش آروم موهاش رو کنار زد و به پیشونیش بوسه‌ی آرامی زد.

یونگی با حس لبهای هوسوک آروم چشم باز کرد.
خوابالود به لبخندش و بعد به چشماش نگاه کرد.
و بعد با غرغر روش رو برگردوند.

هوسوک با خنده از پشت بقلش کرد.
" بیدارشو خوابالو خان..."

یونگی دوباره غرغر نامفهومی کرد و سرش رو توی بالش فشار داد.

دوست پسرش تمام وزن بالاتنه‌اش رو روی یونگی انداخت.
موهای نرمش رو از توی صورتش کنار زد و شقیقه‌اش رو بوسید.
" بلند شو تنبل...بیا ببین چه صبحانه‌ای درست کردم."

یونگی با تنبلی سرش رو بلند کرد و هوسوک رو عقب زد.
" ولم کن سوکا.  تازه دو سه ساعته خوابیدم."

هوسوک زیاد عقب نرفته بود دوباره بهش چسبید.
سرش رو روی سر پسر گذاشت.
بینیش رو روی موهای یونگی کشید و با دلتنگی گلایه کرد.
" خُب مگه مجبوری تا صبح بیدار بمونی....
اگه روزها کمتر بخوابی شبها هم راحت خوابت میبره...
اصلا حواست هست چند وقت شبها پیش من نمیخوابی.
تا صبح بیدار میشینی و صبحها که من میرم سر کار تازه میخوابی..."

یونگی با حرکت خشنی هوسوک رو پس زد و توی جاش نشست.
با دستاش موهاش رو کلافه بهم ریخت.

هوسوک از حرکت یونگی که خالی از خشونت نبود با چشمای گشاد نگاهش کرد.
فکر نمیکرد این قدر حساس شده باشه که اینطوری زود عصبی بشه.

یونگی با حرص پتو رو از خودش دور کرد و لب تخت نشست.
" الان به چه دلیل کوفتی باید صبح به این زودی از خواب بیدار بشم؟"

هوسوک سعی کرد جو رو آروم کنه.
" خب بیا با من و جیمین صبحانه بخور.
داره یواش یواش آخرین باری رو که باهم سر یه میز غذا خوردیم رو یادمون میره."

و نگاهش به پای یونگی افتاد که عصبی تکونش میداد.

برای آروم کردنش دستش رو روی زانوی پسر گذاشت.
" بعدش میتونی بری قدم بزنی یا به کارهات برسی..."

FireWhere stories live. Discover now