جین با نقاشیهای روی صورتش با پسراش چند تا عکس گرفت.
وبعد به کمک پسرا شروع به نظافت در و دیوار حمام کرد .
ودر آخر دو تا فسقلی رو مثل دو تا جوجه اردک توی وان پر از کف گذاشت تا خودشون رو تمیز کنن...صدای زنگ در بلند شد.
جین با خودش گفت.
"هوبی گفت، شب میان.
زودتر اومدن. یا شب شد و من متوجه نشدم."و همونطور که با پسرا حرف میزد، سمت در رفت.
"خودتون رو حسابی تمیز کنید تا بیام."به محض باز شدن در و دیدن نامجون هینی کشید.
نامجون نگاهی به سر تا پای جین انداخت.جین پاچهی شلوارش رو تا زانو بالا کشیده بود.
تیشرتش تقریبا خیس و پر از لکه های رنگ بود.
صورتش پر از نقش های کج کوله و نامفهوم بود
وموهای نمدار و چسبیده به همدیگهاش رنگ
های قرمز ،سبز و زرد و چند رنگ که نمیشه گفت، دقیقا چه رنگی هستن روی موهاش بود.
نامجون با دهان باز مشغول آنالیز جین بود.
و باور نمیکرد رئیس متشخص و کت و شلوار
پوشش این شکلی جلوی در ظاهر بشه.
و البته این چهره ی کیوت و دوست داشتنیش رو که شکل یه پسر بچهی تخس شده بود هم مورد علاقش بود.
نمیدونست برای چندمین باره که قلبش برای رئیسش به طپش افتاده.جین معذب این و اون پا میکرد تا چیزی بگه،
اما نامجون پیش دستی کرد.
و با اشاره به سر و وضع جین پرسید.
" اتفاقی افتاده رئیس؟"
جین ابهت رییس بودنش زیر سوال رفته بود.
با خجالت گفت.
" می بینی که. پسرا مشغول نقاشی بودن."نامجون سعی کرد خنده اش رو نگه داره.
" ظاهرا خیلی هم سرگرم کننده بوده. چون تقریبا یک ربع پشت در هستم."جین آهی کشید گفت.
"اره خیلی سر گرم بودیم.
حالا چرا اونجا ایستادی؟ بیا تو."نامجون حس کرد وقت مناسبی نیومده.
پس معذب گفت.
" باید برم، فقط چند تا پرونده آوردم که امضاشون کنید."جین با سر به داخل خونه اشاره کرد.
" باشه بیارشون تا امضا کنم."همون موقع لای در حمام باز شد و یه کله ی کوچولو از لای در نمایان شد.
و همزمان فریاد کشید
" آپاااااا...ما میخوایم بیرون بیایم. "جین لبخند خجلی زد.
" ببخشید لطفا چند لحظه صبر کن بر میگردم. "
و به طرف حمام دوید.نامجون فکر کرد.
' چقدر کار جین توی خونه سختتر از توی محل کارشونه.'
ساعتی بعد بچه ها تر و تمیز و با لپای گل انداخته و بامزه شون کنار نامجون نشسته بودن، به داستانی که میخوند گوش میدادن.نامجون براشون با آب وتاب داستان میخوند.
جین مدتی قبل پرونده ها رو امضا کرده بود و به نامجون گفته بود که اگر عجله داره میتونه بره.
اما نامجون بادیدن اون دو تا فسقل تپل و مپل با لپای گل انداخته، وخُب صد البته بابای ناز ترشون، دلش نیومد تا اونجا رو ترک کنه.
YOU ARE READING
Fire
Fanfictionیونگی و هوسوک سرپرستی جیمین کوچولو رو پذیرفتن و یه خانوادهی خوشبخت رو ساختن؛ اما شغل یونگی جوریه که این خوشبختی رو به خطر میندازه.... 🔥اسم داستان : آتش 🔥ژانر: عاشقانه، روزمره، ۱۸+ 🔥کاپل اصلی : سپ 🔥کاپل فرعی : نامجین 🔥سایر کارکترها: 🐣جیمین, 🐯...