part: 2

2.1K 392 20
                                    

صدای زنگ گوش خراشی توی سرش پیچید.
و یونگی تا مرز دیوونگی کشوند.
بین خواب و بیداری، به صدای اعصاب خورد کن چند تا فحش آبدار داد.

سرش رو روی بالش جابه جا کرد، اما اینگار دست بردار نبود.
بالاخره با هر زوری بود خودش رو از دنیای شیرین خواب جدا کرد و به دنیای هوشیاری رسوند.

روی تخت نشست و پاهاش رو از تخت آویزون کرد.
کمی سرش رو خاروند تا از هنگی در بیاد.
نیمه هشیار بلند شد و به طرف آیفون رفت.

شاسی صدا رو زد با صدای خواب آلود بم پرسید.
"کیه اینوقت صبح؟ "

اما صدایی نشنید.
دوباره تکرار کرد.
" گفتم، کیه؟؟؟"
و باز هم صدایی نشنید.

با تعجب به آیفون پر از سکوت نگاه کرد و با گیجی سمت اتاق برگشت.

چند لحظه صبر کرد. سکوت فضا رو گرفته بود. سری از روی رضایت تکون داد و دوباره لخ لخ کنان به طرف اتاق خواب راه افتاد.
با دیدن تخت مثل اینکه به آرزوی قلبیش رسیده با لبخند به طرفش رفت.

اما شادیش زیاد طول نکشید که دوباره اون صدای رو اعصاب به گوشش رسید.
این بار، با هوشیاری بیشتری به اطراف نگاه کرد.
و تازه متوجه شد این گوشی تلفن که زنگ میزنه نه زنگ خونه...

سمت تلفن رفت، گوشی رو برداشت.
هوسوک از پشت تلفن هم میتونست قیافه‌ی خوابالود یونگی رو تصور کنه.
" یاااااا....هنوز خوابی؟"

و بعد صدای بم و گرفته از خواب یونگی توی گوشش پیچید.
" تویی سوک؟...آره خواب بودم..."

هوسوک از صدای جذابش لذت برد.
و گوشه لبش رو گاز گرفت.
اما زود به خودش اومد.
" جیمینی هم هنوز خوابه؟"

مرد که هنوز خوابش میومد. با خمیازه جواب داد.
" آره اونم خوابه..."

هوسوک تند تند پشت هم گفت.
" صبح یادم رفت بگم.
باید ساعت دوازده بهش دارو بدی. شیشه دارو رو روی کانتر آشپزخونه گذاشتم.
اما قبلش حتما یه صبحانه، که نه.
نمی‌دونم چه وعده غذایی محسوب میشه،
خلاصه یه چیزی بده بخوره.
بچه ضعف کرده. ممکنه دوباره تب کنه...
پس زود بلند شو.
دوباره نری بخوابی."

یونگی خمیازه ی کش داری کشید.
و باشه شلُ وِلی گفت.

هوسوک دوباره ادامه داد.
" یونگی،.... دوباره نری بخوابی.
بچه از گرسنگی ضعف میکنه.
دیشبم حالش خوب نبود چیزی نخورده."

یونگی با بی حوصلگی گفت.
" باااشه دیگه...فهمیدم چی گفتی. خوابم. خنگ که نیستم."

هوسوک نخودی خندید.
و ادامه داد،
" راستی شب هم قراره بریم خونه‌ی جین هیونگ..."

یونگی چشم چرخوند.
و شروع کرد به غر زدن.
" اونجا برای چی؟
یه شب شیف ندارم. میخوام با تو مینی وقت بگذرونم."

FireOnde histórias criam vida. Descubra agora