Part : 7

1.5K 322 15
                                    

" شام اماده است. "

این رو جین از توی آشپز خونه اعلام کرد.

طولی نکشید همه دور میز نشسته بودن و به
غذا های خوشمزه‌ای که جین درست کرده بود
نگاه می‌کردن.

بچه ها حتی توی نشستن هم جنجال داشتن.

جونگ‌کوک ایستاد و به جیمین گفت.
"مینی بیا پیش من بشین."

تهیونگ هم رقابت کرد.
" بیا پیش من "

 بحثشون در حال پیش رفت بود،
جین دخالت کرد.
"خوب جیمین وسط میشینه که پیش
هردو باشه. "
تهیونگ قانع نشد.
"آخه من میخوام پیش عمو آتشنشانم
باشم. "

همه به زیاده خواهیش خندیدن.
پدرش خواهش کرد.
"یونگی، میشه لطفا "

یونگی سر تکون داد.
" البته.... "

و بالاخره بحث تموم شد.

نامجون آروم نزدیک گوش جین پرسید.
"یونگی شی آتشنشان هستن؟"

یونگی که سوال نامجون رو شنید، خودش جواب داد.
" بله، شغلم اینه."

نامجون هیجان زده گفت.
" اوووو چه جالب. شغل پر هیجانیه نه؟"

یونگی با لبخند جواب داد.
" بله، خیلی پر هیجان  و پر خطر.
البته هیجان زیادی برای آدم خوب نیست."

جین نگاه معنا داری به هوسوک انداخت و
هوسوک هم آه کشید.

نامجون منظور یونگی رو خوب متوجه نشد.
اما فهمید پشت این حرف یه معنی داره.

پس سوالی به جین نگاه کرد.

جین نگاهش رو از هوسوک و یونگی گرفت و خطاب به نامجون گفت.
" خوب همین شغل پر هیجانی که میگی تا حالا دوبار داشته جونش رو میگرفته."

هوسوک هم ادامه داد.
" اگه از دست دادن یه کلیه و چند بار شکستگی استخوان ها و چند بار بیهوشی و خفگی رو هم هیجان انگیز به حساب بیاد. "

و بعد با یاد آوری آسیب های یونگی کمی بغض کرد.

جو بدی شده بود و نامجون از اینکه یه
همچین بحثی رو پیش کشیده بود پشیمون بود.
سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.

یونگی نگاهش رو بین همه چرخوند و این وسط به پسرش که نگاهش بین یونگی و هوسوک می‌چرخوند و لباش آویزون بود، رسید.

" یا..چتون شده؟
دارید تو سرتون برام مراسم ترحیم برگذار میکنید؟
من هنوز زنده ام قرار هم نیست به این زودی ها بمیرم.
پس دیگه تمومش کنید. "

جین هم به یونگی کمک کرد.
" راست میگه...تازه غذاهای خوشمزه من
هم داره سرد میشه... "

و اینجوری خواست بحث رو عوض کنه.

همه شروع کردن به غذا خوردن و لحظه قبل رو فراموش کردن.

یونگی مدام سر به سر جین می گذاشت
و بهش بابت نامجون متلک می‌گفت. و بیشتر این نامجون بود که سرخ میشد.

FireWhere stories live. Discover now