Part : 5

1.7K 328 10
                                    


جین بعد از چند ماه کلنجار رفتن با خودش و
البته گذروندن چند جلسه مشاوره پیش هوسوک بالاخره تصمیم خودش رو گرفته بود.

اون میخواست نامجون رو به بقیه نشون بده.

مراحل ابتدایی که سخت ترین هم بود
معرفی نامجون به بچه ها بود.
اینکه اونها هم به نامجون چه عکس‌العملی نشون میدادن برای پدرشون خیلی مهم بود.

و البته نامجون هم تلاشش رو برای جا کردن خودش توی دل اون کوچولوها کرده بود.

تهیونگ کمی سخت تر و البته کوکی به راحتی اون رو پذیرفتن.

مرحله بعد شامل دوستاش میشد که کمی راحت‌تر بود.
جین با موفقیت مراحل رو  پشت سر می‌گذاشت.
و حالا با خیال راحت توی آشپزخونه مشغول آماده کردن شام اولین شب آشنایی نامجون با دوستاشون بود.

نامجون زیر نگاه های موشکافانه‌ی یونگی معذب، مثل یه پاپی به جین چسبیده بود.
و توی آشپزخونه کنار جین می پلکید.

یونگی نگاهش رو از آشپز خونه گرفت و به
هوسوک که با نیش باز روبروش نشسته بود نگاه کرد.
'پس سوپرایز این بود'
 و بعد چشماش رو برای سوک تنگ کرد و مشکوک پرسید.
" تو میدونستی، نه؟ "
هوسوک در کمال خون سردی سرش رو به علامت مثبت تکون داد.

یونگی مشکوک گفت.
" نکنه تو با هم آشناشون کردی؟"

هوسوک از حرکت یونگی خنده اش گرفته بود.
از جاش بلند شد و خودش رو تنگ یونگی رو مبل انداخت.
" نه همکار خودشه. یعنی کارمندشه...
ببینم تو چرا داری مثل برادر زنای حسود و  متعصب رفتار میکنی؟
باور کن، خیلی پسر خوبیه."
یونگی با اخم گفت.
" اولا از من مخفیش کردی. دوما بچه‌ها چی؟
اگر بچه‌ها رو اذیت کنه، با من طرفه ها..."

هوسوک از این حجم زیاد تعصب یونگی روی جین و بچه‌هاش براش جالب بود.
" نه، اتفاقاً خیلی هم باهاشون اوکیه.
در ضمن جین می‌خواست تا کاملا آمادگیش رو پیدا نکرده، به تو چیزی نگم."

یونگی پوفی کرد و روش رو از هوسوک گرفت.

هوسوک به قیافه‌ی دلخور یونگی نگاه کرد.

وقتی یونگی اینجوری حرص می‌خورد، یا ناراحت بود. هوسوک نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره و نازش رو نکشه.

برای همینم دستاش رو دور شونه یونگی پیچید و دور از چشم بقیه یه بوسه از گونه اش دزدید.
یونگی با چشمای گرد شده پرسید.
" یاااااا.....چیکار میکنی؟"
هوسوک کنار گوشش جوری که فقط
خودشون می شنیدن زمزمه کرد.
" پیشی من، اینجوری قیافه‌ی دلخور به خودت نگیر."
بعد جدی تر شد.
" جین خیلی خوشحاله. بچه‌هاشم همینطور.
پس برای خوشحالی جین هم شده اخمات رو باز کن. "

یونگی نگاهش رو که سمت جیمین و جونگ‌کوک و تهیونگ، که مثل سه تا بچه گربه‌ی بامزه به هم میپیچیدن گرفت و به هوسوک نگاه کرد.
و بعد از آهی که کشید گفت.
" به نظرت وقتی بزرگ بشن و بفهمن به جای یه خانواده‌ی معمولی توی یک خانواده‌ای بزرگ شدن که از نظر جامعه کاملا غیر عادیه ما رو می‌بخشن؟..."

FireWhere stories live. Discover now