Part : 15

1.5K 300 33
                                    

جین که به مهد اومده بود تا بچه‌ها رو ببره. دید که جیمین با رفتن تهیونگ و جونگ‌کوک کسل روی سکو توی حیاط نشست و پاهای کوچولوش رو تو هوا تکون داد.
نگاه منتظرش رو گاهی به سمت ورودی می‌انداخت.
بعد از یک ربع ساعت همه‌ی بچه‌ها با والدینشون رفته بودن.
مربی مدام چشمش بین ساعت مچی و ورودی حیاط می‌چرخید و گاهی هم بچه رو سوال پیچ میکرد.

جین که نتونسته بود جیمین رو تنها بزاره همچنان توی ماشین بود و از دور منتظر اومدن یونگی یا هوسوک بود.
بالاخره دست به کار شد و چند بار با تلفنهاشون تماس گرفت.
اما یونگی گوشیش رو پیغام گیر بود و هوسوک هم خاموش بود.
کلافه از ماشین پیاده شد و طرف پسر کوچولو رفت.
مربی با دیدن جین خوشحال شد.
" آقای کیم؟ شما قراره جیمین رو ببرید؟"

جین اول خواست بگه نه، همچین قراری نبوده.
اما با دیدن چشمای مشتاق جیمین حرفش رو توی دهنش نگه داشت.

مربی که خیلی برای رفتن عجله داشت با خوشحالی از جین خداحافظی کرد و جیمین رو به مرد سپرد.

جین دستش رو گرفت و سمت ماشین رفتن.
در عقب رو باز کرد و اون رو پیش دو پسر دیگه که داشتن به هم می‌پیچیدن، نشوند.

سوار ماشین شد. و دوباره چند باردیگه با هوسوک تماس گرفت.
اما نتیجه‌اش همون بود.

گوشی رو روی داشبورد پرت کرد و با حرص  'بی مسئولیتها ' رو زمزمه کرد.

به عقب برگشت به پسرا نگاه کرد.
جونگ‌کوک هر چی که توی کوله‌اش بود رو بیرون ریخته بود و ظرف غذاش رو تو دستش گرفته بود و مشغول جویدن یه تکه هویج بود.

تهیونگ هم با صدای بلند شعری که تازه یاد گرفته بود رو میخوند و همزمان موهای کوک رو با کشی که معلوم نبود از کجا پیدا کرده بالای سرش می‌بست.

اما جیمین با لبهای آویزون هنوز منتظر به بیرون نگاه میکرد.
جین با دیدن قیافه‌ی ناراحت پسر خونش به جوش اومد.
دلش میخواست اون دو تا آدم بی مسئولیت رو خفه کنه.

سعی کرد تو حرفاش خوددار باشه و از جیمین پرسید.
" جیمین صبح که اومدید، آپا نگفت دیر میاد دنبالت؟"

پسر با سر جواب منفی داد.

جین آهی کشید و دوباره پرسید.
" میخوای من برسونمت خونه؟"

جیمین بغض داشت.
" یعنی آپا من رو یادش رفته؟"

جین با صورت قرمز از عصبانیت توی دلش  فحش داد.
و همونطور که دستش رو سمت جیمین دراز کرد تا موهاش رو نوازش کنه، غر زد.
" اونا غلط....
بعد سعی کرد جلوی خودش رو بگیره، ادامه داد.
"یعنی... اونا اشتباه میکنن تو رو فراموش کنن. عزیزم."

اشکهای جیمین روی صورتش چکید.
جین بچه رو به آغوشش دعوت کرد.

پسر کوچولو رو از بین صندلی‌ها رد کرد و توی بغلش گرفت.
پشتش رو با دست کشیدن نوازش کرد.
" شیششش...کوچولوی من...چیزی نیست..."

FireWhere stories live. Discover now