Part : 17

1.6K 295 47
                                    

یونگی و هوسوک با استرس منتظر افسر مورد نظرشون بودن.
افسر سرش شلوغ بود و توی راهرو با مرد شاکی در حال بحث بود.
بالاخره حرفش تموم شد و به پشت میزش برگشت.
خسته به نظر میرسید. با انگشت شست و اشاره چشماش رو مالید، با صدای خسته پرسید.
" خب. مورد شما چیه؟..."

هوسوک به یونگی نیم نگاهی انداخت و با استرس شروع کرد.
" پسرمون گم شده."

افسر با گیجی پرسید.
" پسر شما؟ "
با انگشت هوسوک رو نشون داد.
" یا شما؟"
اشاره به یونگی کرد.

یونگی با نگاه به دوست پسرش شجاعتش رو جمع کرد.
" هر دو...اون پسر خونده‌ی ماست..."

افسر ناباور پرسید.
" یعنی سرپرستی یه بچه رو به دو تا مرد سپردن؟...
این واقعا قانونیه؟..."

هوسوک هل شد.
" او...بله. بله... ما کاملا قانونی سرپرستی اون بچه رو..."

و دستای خودش و یونگی نگاه کرد.
انگار دنبال چیزی میگشت.

پلیس جوری که انگار با متهم یه پرونده روبرو شده، گفت.
" مدارکتون لطفا..."

یونگی فهمید به خاطر عجله‌ای که داشتن مدارک رو توی ماشین جا گذاشتن.
" من میرم از توی ماشین مدارک رو بیارم..."

و به طرف در خروجی رفت.

پلیس یه کاغذ جلوی هوسوک گذاشت.
" تا مدارکتون رو میاره شما این فرم مشخصات رو پر کنید."

هوسوک کاغذ رو برداشت و مشغول پر کردن اون شد.

افسر با خودش آروم غرغر کرد.
' چطوری یه بچه رو به دوتا مرد میسپارن و انتظار دارن بچه سالم باشه...'

هوسوک صداش رو شنید.
با حرص نفسش رو بیرون داد. سعی کرد حرفای مرد رو نادیده بگیره.
میدونست حالا حالاها باید سرزنش دیگران رو گوش کنن. و اتهام هایی که حتی بهشون نزدیک هم نبود بشنون.

فرم رو پر کرد و منتظر یونگی، خودکار رو توی دستش میچرخوند.

بیست دقیقه بود که یونگی رفته بود تا مدارک رو بیاره و هنوز برنگشته بود.

افسر چشماش رو ریز کرد و با صاف کردن گلوش هوسوک رو متوجه خودش کرد.
" فکر نمیکنی یه کم دیر کرده..."

هوسوک با اینکه باهاش موافق بود ولی طرف یونگی رو گرفت.
" یه کم پاش درد میکنه...
ممکن هست به خاطر این آهسته راه بیاد."

افسر که انگار از همون اول بنا رو بر ناسازگاری این دو گذاشته بود دوباره غرغر کرد.
" خب تو که پات سالمه میرفتی. وقت منم کمتر تلف میکردید."

همون لحظه یونگی نفس‌نفس زنون توی چهار چوب در پیداش شد.
اومد داخل و روی صندلی کنار هوسوک نشست.

هوسوک به دستای خالیش نگاه کرد.
" پس مدارک چی شد؟..."

افسر هم که شغلش باعث شده بود به همه‌ی دنیا مشکوک نگاه کنه با چشمای تنگ شده بهشون زل زد.

FireWhere stories live. Discover now