دوپسر در کنار هم پرواز کردن تا زمانی که روی تراس بزرگ اتاق جیمین فرود اومدن تنها از کنار هم بودن لذت بردن
یونگی با فرود همزمانشون انگشت هاشونو از هم جدا کرد و قدمی ازش فاصله گرفت
-"ممنون که اومدی.."
جیمین مردد بهش نزدیک شد و لب های پسر بزرگترو کوتاه بوسید
-"امشبو دوست داشتم..ممنون هیونگ!"
-"دیر وقته...شب بخیر!"
-"شب بخیر"
بعد از وارد شدن جیمین به اتاقش پسر بزرگتر اخرین نگاهشو به در بسته شده ی تراس انداخت و پرواز کرد
هر دو با فکر هم جداشدن
بیخبر از پسری که زیر درخت بید
با چشم های عصبانیش ساعت ها منتظرشون مونده بود...
***
با بر خورد محکم جسمی به در تراس دست از عوض کردن لباسش کشید و به سمتش رفت ولی زودتر از این که چیزی ببینه شخصی گلوشو گرفت و به دیوار کوبوندش
دیدن صورت عصبانی برادرش و اون چشم های سرخ ترسناکش که از دیدنشون تو عصبانیت وحشت داشت اخرین چیزی بود که انتظارشو داشت
از رفتار عجیبش انقدر شکه شد که زود نفس کم اورد
مچ برادرشو گرفت و سعی کرد خودشو ازاد کنه اما بی فایده بود
برادرش دیوانه وار درحال خفه کردنش بود
بی جون نالید
-"هی...یونگ..."
هوسوک ولش کرد و کمی ازش فاصله گرفت
همزمان جیمین روی زمین سر خورد و همراه با سرفه های خشکش گلوشو تو دست هاش گرفت
–"من...منِ احمق...برای تو..بخاطر ازدواج نکردن تو با مقامات و پدر در افتادم!!تا تو اسیب نبینی!!
این کارو کردم تا تو در امان بمونیجیمین!!
حالا نیمه شب با اون ومپایرس عوضی برمیگردی!!!
تاحالا حال کدوم گوری بودییی؟؟؟؟؟؟؟"
شوکه پشتشو به دیوار چسبید و لب گزید
-"هیونگ..من"
-"تو چی؟؟؟؟عاشقش شدی؟؟چون هیتت نزدیگه به هرکسی جذب میشی اما چرا اون ومپایرس؟؟؟؟ میخوای سرزمینمونو نابود کنی؟؟
منو باش که برای ازدواج نکردنت با ولیعهد دایون حاضر شدم از مقامم کناره گیری کنم میفهمی؟؟؟؟"
-"کافیه هیونگ...ومپایرسی که داری ازش حرف میزنی کسیه که دوسش دارم!!یونگی..."
حرفش با سیلی که به صورتش خورد ناتموم موند
میتونست گرمی خونی که از بینیش ریخت و حس کنه اما بجاش مثل برادرش تو چشم هاش خیره شد
-"برام مهم نیست که چه حسی بهشون داری من عاشقشم!"
-"به خودت بیا جیم ی به خودت بیااا!!!"
-"کافیههه..تمومش کننن..تمام عمرم تو این قصر لعنتی موندم تا پاکی که شما بهش میگفتین مقدسو حفظ کنم...کتاب میخوندم تا فکر فرار از قصر به سرم نزنه!تاا نبینم که تو با چه کسایی دوستی چ
من نمیتونم باشم!!"
با چشم هایی که هر لحظه پر تر میشدن جلوی برادرش ایستاد
- "من چیام هوسوک؟مقدس؟پاک؟حوا؟؟
من فقط وسیله ای برای رفع نیازتونم!
تا زمانی که تو این قصرم برای رفع نیاز مقامات و بعد از ازدواجم
برای رفع نیاز به سکس اون ولیعهد های اشغال که معلوم نیست
بعد از من با چند نفر دیگه همخواب میشن!
از خودم بدم میاد هوسوک هیونگ.."
-"چرا نمیفهمی دوست دارم و خوبیتو میخوام؟چرا اینطور فکر میکنی جیمین؟؟"
پوزخندی زد و خون ریخته شده از بینیش و پاک کرد
-"میخوام تنها باشم هیونگ.."
دست خونیش و به برادرش نشون داد
-"دوست داشتنتو تازه بهم نشون دادی
برای ابراز علاقه ی دوبار هنوز جای قبلیاش درد میکنه..."
-"جیمین.."
-"برو بیرون....میخوام تنها باشم"
-"جیمینا"
-"شب بخیر هیونگ!"
بی توجه به پسر بزرگتری شلوارشو در اورد و بین ملحفه های تختش گم شد
***
هیچ چی خوب نیست
از صبح که بیدار شد با درهای بسته اتاقش که از بیرون قفلبودن مواجه شد..
درد بدی تو بدنش میپیچید که از نزدیک شدن به هیتش خبر میداد
خسته از سر و صدا کردن های بی فایدش کنار در نشست و شکم دردناکشو فشرد
-"هیونگگ.."
-"حتی من هم نمیتونم بیرون بیارمت..."
-"درد دارم"
"..."
-"حداقل بزار شوکی یا سو بیان پیشم.."
-"نمیشه"
مشت کم جونشو به در اتاقش زد
-"التماست میکنم هیونگ"
-"طبیب گفته4روز تا هیتت مونده...مقامات امروز مشخص کردن با کی ازدواج میکنی..."
گیج پلک زد
-"چی؟؟"
-"باورش سخته اما قرارداد رعا و دایون امروز صبح امضا شد..2روز دیگه به همراه کاروان دایون فرستاده میشی و اونجا با
نامجون ازدواج میکنی..."
-"این کار توعه مگه نه؟"
بدنشو جلو کشید و به در مشت زد
-"تو گفتی کمکم میکنی...داری مجبورم میکنی با برادرش ازدواج کنم؟؟؟؟؟
چرا همیشه من باید قربانی بشم؟؟؟ چرااااا؟؟؟؟"
د ر اتاق به شدت باز شد و پسر بزرگری داخل رفت
-"فکر میکنی خوشحالم؟؟فکر میکنی نگرانت نیستم؟؟
هر لحظه فکر میکنم اگر اون عوضی بخواد خونتو بخوره چی!
اگر دایون زیر قولش بزنه چیی؟؟"
از جا بلند شد و جلوی برادرش ایستاد
-"من ازدواج میکنم اما نه با اون کسی که تو و اون مقامات خرفت...برام تایین کردین!"
هوسک پوزخند زد و بیشری به سمت برادرش خم شد
-"پس موفق باشی داداش کوچولو!"
زودتر از چیز که پسر کوچیکتر متوجه بشه از اتاق بیرون رفت و درو قفل کرد
-"شاهزاده ی امگا جیمین!به دستور پادشاه رعا تا روز ازدواجشون با ولیعهد دایون درون اتاقشون حبس میشن!"
صدای قدم های نگهبان ها که جلوی در اتاقش قرار گرفتن مثل ناقوس مرگ تو سرش پیچید
-"یونگی هیونگ...کجایی؟"
***
در اتاق به هم کوبیده شد و مرد اشفته به سمت مجسمه ی سفید رنگ گوشه ی دیوار حجوم برد
-"باید باهات حرف بزنم...همین حالا!!"
طولی نکشید که زن از دیوار پشت مجسمه بیرون اومد و با وقار همیشگیش جلوی مرد قرار گرفت
-"چی آشفته ات کرده؟"
-"گفتی مجبور به ازدواجش کن حالا هم قراره به دایون فرستاده بشه وقتی که عاشق برادر بزرگتری ولیعهده!! چی تو سرته مایا؟"
-"ازادی پسرم!"
-"به قیمت مردنش؟به قیمت متنفر شدنش از من و هوسوک؟؟"
-"این تاوان گناهته فرزندم"
پادشاه زانو زد و اجازه داد اشک هاش بریزن
-"التماست میکنم مایا"
مایا بهش نزدیک شد و کنارش نشست
موهای نقره ای رنگ مرد با انگشت های ظریفش به بازی گرفت
-"جیمین قبل از این که پسر تو باشه پسر منه!این چیزیه که خدایان میخوان پیوند جیمین و اون ومپایرس سال هاست که برگزیده شده"
-"اونو به دنیا اوردیش تا قربانیش کنی؟"
مایا لبخند دلنشینی زد
-"به دنیا اوردم تا برترین باشه"
-"با مردنش؟"
-"با تبعیدش به زمین!"-------------------------------
میدونم مدت زیادی منتظر پارت جدید بودین
ولی وقتی نه کامنت میزارین و نه ووت میدین
به چه امیدی باید اپ کنم؟!
YOU ARE READING
𝑃𝑎𝑡𝒉𝑤𝑎𝑦|🌓|𝒀𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏
Fanfiction~⚚~𝑃𝑎𝑡𝒉𝑤𝑎𝑦 "گذرگاه" 𝑦𝑜𝑜𝑛𝑔𝑖 ⌇ 𝐽𝑖𝑚𝑖𝑛 𝐴𝑛𝑔𝑒𝑠𝑡 , 𝑆𝑚𝑎𝑡 , 𝑤𝒉𝑖𝑐𝒉 , 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒 , 𝑓𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦 -"تو عاشق شیطان شدی!" -"تو نمیفهمی عشق چیه هیونگ"