درب اتاق با صدای بلندی بدون اجازه باز و شد و به دنبالش جسم سیاه رنگی باسرعتی که بدنش قابل تشخیص نبود توی اتاق به چرخش در اومد
از اونجایی که به خوبی میدونست این جسم چه کسی میتونست باشه نفسشو صدا دار بیرون داد و لباشو برای حرف زدن تر کرد
-"هیونگ اگه چیزی میخوای بگو خودم بهت بدم"
موجودی که تا چند لحظه ی پیش در حال تخریب و گشتن توی اتاقش بود درست روبه روش متوقف شد
-"کجاست؟"
روی صندلی چوبی نرمش نشست
-"چی میخوای هیونگ؟"
-"خون هایی که با خودم اوردمو از توی اتاقم برداشتی...کجان؟؟"
جمله ی اخرو با عصبانیت توی صورت نامجون فریاد زد
برادر کوچیکترش نمیتونست مُنکر ترسش از عصبانیت برادرش بشه مخصوصا با چشم های قرمزش و رگ هایی که از کناره هاشون به خاطر گرسنگی از نخوردن خون به وجود اومده بودن ترسناکترش میکردن...به ارومی گلوشو صاف کرد
-"خوردن خون توی رعا ممنوعه هیونگ...باید شکار کنی،اگر مقامات بفهمن که خون با خودت اوردی همه ی تلاش هامون بی فایده میشه!"
یونگی یقه ی پیرهن مشکی برادرشو توی مشتش فشرد و با همه ی توانش اونو به دیوار اتاق کوبوند
از شدت درد و ضربه ای که به کتف و بال هاش وارد شده بود چشم هاشو روی هم فشرد و ناله ی ارومی کرد...سعی کرد با اروم ترین لحنی که میتونه برادرشو اروم کنه
-"فقط....فقط1هفته تحمل کن هیونگ...به خاطر من.."
رنگ چشم های پسر بزرگتر با چندبار پلک زدن تغییر کرد و به رنگ عجیب قبلش برگشت یقه ی پیرهن برادرشو ول کرد
نامجون با دردی که داشت سُر خورد و روی زمین نشست
-"لعنت بهت....لعنت بهت نامجون!"
بلافاصله اتاقو با همون سرعتی که اومده بود ترک کرد
***
صفحه ی دیگه از کتاب مورد علاقشو ورق زد و سعی کرد روی نوشته های کتاب تمرکز کنه...نمیتونست این حسو که کسی داره بهش نگاه میکنه نادیده بگیره از طرفی میدونست هیچکس بجز خودش به باغ نمیاد...نگاه هاش به اطراف نشون میداد تنهاست اما باز هم حسش میگفت درحال دیده شدنه!
با قطره ی قرمز رنگی که روی صفحه ی کتابش افتاد از فکر بیرون اومد و دستی روش کشید
لکه پخش شد
خون گرم و تازه بود برای پیدا کردن علت سرشو بالا برد تا ببینه چیه و با دیدن چیزی که روی درخت نشسته بود جیغ کوتاهی کشید و چند قدم به سمت عقب برداشت
موجودی که روی درخت بود توجهی به ترسیدن پسر کوچیکتر نکرد و به کارش قبلش ادامه داد
-"اونجا چیکار میکنی..؟"
پسر دستی به سر خرگوش توی بغلش کشید و گوش هاشو نوازش کرد
-"نمیخواستم بترسونمت.."
-"تمام این مدت تو بودی که نگاهم میکردی؟"
-"و تمام مدت بوی تو بود که نمیزاشت استراحت کنم؟!"
با ناباوری پلک زد
-"بخشید؟!"
پسر مو مشکی همونطور که روی درخت مونده بود بال های سیاه بلندشو باز کرد و بیشتر روی درخت لم داد و خرگوشو روی شکمش گذاشت
-"بیخیال..لازم نیست بترسی..من کاری به تو ندارم..میتونی کتابتو بخونی"
جیمین پایین درخت روبه رویی نشسیت
-"اون خرگوش چرا پیش توعه؟"
پسر ابرویی بالا انداخت
-"اون چرا تو استین توعه؟"
جیمین به مارمولکی که سرشو از استینش بیرون اورده بود نگاه کرد و با انگشتش سرشو نوازش کرد
-"من بهش کمک کردم زنده بمونه"
یونگی هم لبخند محوی زد و با گوش های خرگوش بازی کرد
-"اون(خرگوش)هم به من کمک کرد بیشتر زنده بمونم"
-"اون..اون زخمیه..تو زخمیش کردی؟ از خونش خوردی؟"
سر خرگوشو به سینش فشرد
-"متاسفم..سعی کردم درمانش کنم اما من درمانگیر نیستم..تا 2 روز دیگه میمیره"
-"میخوای من درمانش کنم؟"
-"میتونی؟"
لبخند شیرینی زد
-"البته..من قدرت شفا دارم"
پسر مو مشکی برای لحظه ای از روی درخت محو شد و درست رو به روی جیمین ظاهر شد...جیمین نمیتونست جلوی باز تر شدن چشماشو از تعجب بگیره!
-"اوه..فکر نمیکردم ومپایرس ها قدرت سفر در مکان هم داشته باشن.."
خرگوشو توی بغل جیمین گذاشت و اروم دستشو از محل نیشش که 2 تا سوراخ عمیق به وجورد اومده بود برداشت
پسر موطلایی یکی از دست هاشو روی سر خرگوش و دست دیگشو روی محل زخمش گذاشت و زیر لب چیزی زمزمه کرد
برای لحظه ای نور زرد رنگی زیر دست هاش به وجورد اومد و وقتی که چشم هاشو باز کرد خرگوش از بغلش روی سبزه های پرید و شروع به خوردن سبزه های تازه کرد
مارمولکی که توی استین جیمین رفته بود پایین اومد و بعد از مالیدن سرش به انگشت جیمین به همراه خرگوش مشغول بازی شد
تمام این مدت که جیمین با لبخند مشغول تماشای بازی مارمولک و خرگوش بود یونگی خیره نگاهش میکرد و تنها یک جمله توی سرش تکرار میشد
-"اون بیش از حد زیباست!"
نگاهشو از خرگوش به ومپایرس داد و با پرهای نرم بالش خزه های تازه ی روی زمینو لمس کرد
-"دفعه ی بعد موجودی قوی تر از خرگوش بی دفاع برای زنده موندنت پیدا کن!"
-"از من نمیترسی؟"
جیمین با موهای کنار گوش بازی کرد
-"راستش میترسیدم ولی حالا که فکرشو میکنم زیادم بد نیست..مثل من که برای انرژی گرفتن از شیره ی درخت جاودان میخورم"
یونگی محو چشم های اروم و زیبای جیمین لب زد
-"عطری که از بدنت به مشامم میرسه دیونه کنندست!"
لبخند خِجِلی زد و دستشو برای اشنایی جلو داد
–"من جیمینم..شاهزاده ی دومِ،رعا"
با دیدن دست کوچیک و رگ های ضریفش میتونست تپش خون گرمو زیرش احساس کنه
همه ی وجودش از درون فرو ریخت...لب های لرزونشو تر کرد و دست جیمینو که با تضاد پوست سردش گرم بودو بین دست های بزرگش کمی فشرد
-"یونگی..شاهزاده ی اول دیون"
جیمین با دیدن تغییر چشم های ومپایرس حس عجیبی بهش دست داد که نمیدونست چیه...لبشو گزید و دقیق تر بهش خیره شد
-"چشم هات.."
و همین جمله برای عقب کشیدن پسر کافی بود...پشتشو بهش کرد و دستی به چشم هاش کشید
-"ممنون برای نجات خرگوش..روز خوش شاهزاده"
بلافاصله جلوی چشم های نگران و متعجب جیمین محو شد
-"جیمیننننننن"
با شنیدن اسمش به مسیر سنگی ورودی باغ برگشت
سو با سرعت میدویید و بال هاش پشت سرش تاب میخوردن
-"جیمینااا..برات کتاب جدید اوردم"
***
-"وقتی بهت میگم نباید با ومپایرس ها حرف بزنی باید بهم بگی چشم!اصلا نمیفهمم سرپیچیت برای چیه جیمینااا؟!"
-"چون تو داری بهم زور میگی هیونگ!فقط به خاطر این که ازشون بدت میاد اینطوری میکنی..اصلا نیمفهمم چرا ازشون بدت میاد؟..زمانی که من با اومدنشون مخالف بودم تو کاملا راضی بودی علت این تغییرتو نمیفهمم!"
-"من نمیخوام تو اسیب ببینی!"
جیمین با تمام قدرت برادرشو هول داد
-"من میتونم از خودم مراقبت کنم!دیگه اون پسر بچه ی کوچیک نیستم که از هیت سالیانش بترسه!خودم میتونم تصمیم بگیرم!"
بعد از تموم شد حرفش پنجره ی کنارشو باز کرد و به سمت پایین پرواز کرد
YOU ARE READING
𝑃𝑎𝑡𝒉𝑤𝑎𝑦|🌓|𝒀𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏
Fanfiction~⚚~𝑃𝑎𝑡𝒉𝑤𝑎𝑦 "گذرگاه" 𝑦𝑜𝑜𝑛𝑔𝑖 ⌇ 𝐽𝑖𝑚𝑖𝑛 𝐴𝑛𝑔𝑒𝑠𝑡 , 𝑆𝑚𝑎𝑡 , 𝑤𝒉𝑖𝑐𝒉 , 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒 , 𝑓𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦 -"تو عاشق شیطان شدی!" -"تو نمیفهمی عشق چیه هیونگ"