5.

580 169 9
                                    


-"تو سرزمین من نمیشه از این چیز ها پیدا کرد..."

-"واقعا؟پس برای جشن ها،پذیرایی و مراسم ها چی میخورین؟مگه نباید شیرینی و کیک بخورن؟"

پسر کوچیکتر گیج گونشو خاروند و سعی کرد علتی براش پیدا کنه ولی نمیتونست تصور کنه منظور اون ومپایرس چیه

یونگی چینی به بینیش داد و طوری که داشت به جواب فکر میکرد دلیل قانع کننده ای چید

-"اگه بهت بگم بدت نمیاد؟"

-"اوه..نه..بگو"

-"خب با چیزایی که تو این چند وقت از فرهنگ رعا دیدم شما بیشتر گیاه و گوشت های پخته میخورین،این رژیم غذایی کاملا متفاوت با دایونه"

-"یعنی شما غذا های مارو دوست ندارین؟"

با بی تفاوتی شونه هاشو بالا انداخت

-"نه"

-"یااا..نکنه مثل اون اهو زنده میخورینشون؟وقتی هنوز جون دارن؟چطور دلتون میاد اخه؟؟خوبه یکی همینطوری خون شمارو هم وقتی هنوز زنده این بخوره؟"

یونگی شونه ای بالا انداخت

-"وقتی گرسنه باشی فکر نمیکنی"

لب هاشو اویزون کرد و شونه هاشو پایین انداخت

-"من فقط مرغ سوخاری میخورم..خیلی کم میخورم چون گوشت زیاد با بدنم نمیسازه.."

-"مرغ سوخاری؟؟"

-"اوهوم،نگو که هیچ غذای پخته شده ای ندارین!"

-"عام...خب...مرغ سخاری گوشت کامل سرخ شده س درسته؟"

-"اوهوم..خیلی خوشمزس"

-"خب ما مثل اینو نداریم"

-"یعنی واقعا مرغ خامو میزارین روی میز و میخورینشون؟؟"

سری تکون داد

-"ما گوشت هارو نمیپزیم"

-"این خیلی چندشهه.."

صورتشو جمع کرد و عدایِ عوق زدن در اورد

-"اما من دلم برای جیگرخونی..."

قبل از اینکه حرفشو تموم کنه جیمین دستشو روی لب های پسر بزرگتر گذاشت و ساکتش کرد

-"نگو...نگو نمیخوام بدونم"

دست های کوچیک جیمینو از رو لب هاش پایین اورد و همونطور که نگاهش به لب های براقش بود خودشو بیشتر بهش نزدیک کرد

حس مغناطیس بینشون باعث میشد به هم نزدیک بشن و فقط به کاری که میخواستن انجام بدن فکر کنن

لحظه ای که هر دو منتظر لمس لب های همدیگه بودن صدای بلندی به وجود اومد و بعدش نور زیادی بهشون تابید که باعث شد از هم فاصله بگیرن

دری که از لحظه ی ورودشون غیب شده بود حالا باز شده و سایه هایی توی ورودیش دیده میشدن اما درعرض چشم به هم زدنی دوتا جسم به یونگی و جیمین برخورد کردن و هر دو با فشار زیادی به دیوار پشتشون برخورد کردن

جیمین از درد نالید

-"هیونگ اروم تررر"

هوسوک با دقت صورتشو وارسی کرد

-"زیر چشمات گود شده..رنگت پریده..باید ببرمت پیش طبیب"

بی توجه به دو پسر دیگه دست های برادرش رو گرفت و پشت سرش کشیدش

تنها خداحافظی جیمین و یونگی نگاه جیمین قبل از ناپدید شدن از دیدرسش بود

نامجون دو طرف صورت برادرشو فشرد تا به چشم هاش نگاه کنه

-"معلومه حسابی تشنه ای،برات چندتا خدمتکار حاظر کردم...از نگرانی اینکه حالت بد بشه دیونه شدم هیونگ.."

–"من خوبم نامجوناا"



***


برادرش بعد از دوباره چک کردنش از اتاق بیرون رفت تا برای خوابیدن تنهاش بزاره

نفسشو بیرون فوت کرد و سمت پنجره چرخید

-"تو این 3 روزی که ازاد شدیم ندیدمت..تو یک سنگدلی..چرا نمیای ببینیم؟" 

پشتشو به پنجره کرد و چشم هاشو بست...میخواست بخوابه و فکر اون ومپایرس مرموز و چشم های خیره کننده ش رو از سرش بیرون بندازه

همون لحظه پنجرا با صدای بلندی باز شد و پرده ها تکون خوردن...از جا پرید و گیج به پنجره نگاه کرد

-"چطوری قفلش باز شد؟!"

تو تاریکی اتاق چیزی معلوم نبود

از تختش بیرون اومد و پنجره هارو بست قفلشونو چک کرد...برای اطمینان چکشون کرد

دوباره روی تختش خزید و لحافو رو سرش برد

چشم هاش بسته بود که دستی روی دهنش قرار گرفت و نفس های خنکی به گوشش خورد

-"هیشش..جیغ نزن..منم"

ترسیده برگشت

-"یااا..ترسوندیم..چرا اینطوری میای؟"

-"هیشش..اروم حرف بزن..برادرت کلی ندیمه گذاشته جلوی در"

-"هیونگ چرا اروم نمیای..ترسیدم خب"

پسر بزرگتر بدون جواب دادن به پشت دراز کشید و ساعدشو روی چشم هاش گذاشت

جیمین از نزدیکیشون لبهاشو لیسید و نزدیک تر بهش روی شکم خوابید تا بتونه نیم رخشو بهتر ببینه

-"اینطور نگاهم نکن وروجک"

-"نمیگی چرا بعد 3 روز اینطوری اومدی پیشم؟"

به پهلو چرخید و تره ای از موهای طلایی رنگ جیمینو پشت گوشش داد

-"اگر بگم بعدش ساکت میشی و میخوابی؟"

پسر کوچیکتر در جوابش لپ هاشو باد کرد و سری تکون داد

-"شب اول که میخواستم بخوابم خوابم نبرد،حتی چندتا روشم امتحان کردم ولی جواب نداد...شب دوم حس کردم جای کسی پیشم خالیه برای همین نامجونو مجبور کردم تا صبح بغلم کنه ولی بازم نتونستم بخوابم..امشب تصمیم گرفتم تو حیاط قصر پرواز کنم ولی وقتی بوی تورو شنیدم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و نیام اینجا"

-"یعنی میخوای اینجا بخوابی؟"

-"اگر ساکت باشی اره.."

-"پس شب بخیر هیونگ"

خواست تو جاش بچرخه و به یونگی پشت کنه ولی یونگی بازوشو کشید و اونو تقریبا روی سینه ی خودش انداخت

-"دیگه گرسنه نیستم میتونی نزدیکم بخوابی..شب بخیر"

پسر بزرگتر از حسی که دنبالش بود اروم گرفت و خوابید ولی جیمین نمیتونست بخوابیه
نمیتونست حس ارامشی که میگرفتو نادیده بگیره

زمان زودتر از هر چیزی میگذشت ولی جیمین انقدر فکرش مشغول بود که نتونه بخوابه

-"این درست نیست..کارهات باعث میشن قلبم به تپش بی افته..این حس گناهه..."


***


-"یا جیمین بیدار شووووووووووووووووو"

با جیغ هوسوک تو جاش پرید ولی با پف چشم هاش نمیتونست چیزی ببینه

به سختی اب دهنشو قورت داد تا حرف بزنه

-"چیشده هیونگ؟"

-"زود اماده شو خرس تنبل...استاد صدامون کرده"

به مغزش فشار اورد و به سختی لای یکی از پلک هاشو باز کرد ولی وقتی جای خالیشو دید درد پلک هاشو بیخیال شد و چشم هاش تا اخرین حد ممکن باز شد

-"کجا رفته؟؟؟؟؟؟"

-"چی کجا رفته؟"

هوسوک نگاه مشکوکی بهش انداخت و زیر نظرش گرفت

از یاداوری اینکه برادرش چیزی نمیدونه و نباید بدونه لبخند گشادی زد و سعی کرد حواسشو پرت کنه

-"عام..هیچی هیونگ..فکر کنم خواب دیدم..تو برو من اماده میشم میام"

-"تو تالار سفید منتظرتم.."

بعد از تموم شدن حرفش از در خارج شد

نفسشو فوت کرد و دستشو روی جای خالی کنارش کشید

-"واقعا سنگدلی"

خواست بلند بشه ولی چشمش به رز سیاه رنگ روی بالش افتاد

غنچه ی کوچیکش خشک شده بود

جسم شکننده ش رو قاپید و لبخند بزرگی زد

-"برام غنچه ی پیام گذاشتهههههههه"

دستاشو توهوا تکون داد و بالا و پایین پرید و بال هاشو طوری به صدا در اورد که قلنج هاشون بشکنه

یک ثانیه بعدش مثل یه شاهزاده ی اصیل سرجاش نشست

-"خب این غنچه توش یک پیامه پس باید بازش کنم"

غنچه رو بین دست هاش گرفت و با فشار دست هاش شکوندش و بعد صدایی که منتظرش بود به گوشش رسید

-"وروجک..میخواستم بیدارت کنم ولی برادر مزاحمت اومد تو اتاق..عصر تو باغ پشتی میبینمت.."


***


بی توجه به صدا زدن های پشت سر هم برادرش و سو از تالار بزرگ بیرون زد و سمت حیاط پشتی قصر پرواز کرد

نمیتونست حسی که بعد از شنیدن خبر رفتن ومپایرس ها به قلبش چنگ میزدو نادیده بگیره

نزدیک درخت بید بزرگی که همیشه زیرش می نشست فرود اومد و برای نفس گرفتن دستشو به تنه ی درخت گرفت و بازدَم عمیقشو بیرون داد

-"چی باعث شده اینطوری آشفته بشی؟"

-"تو..تو..نرفتی؟"

از روی درخت پایین پرید و رو به روش ایستاد

-"میرم..اما خواستم قبلش باهات خداحافظی کنم"

-"بر..برمیگردی..مگه نه؟"

-"مذاکره هنوز تموم نشده..برمیگردیم"

جیمین یکی از دست های بزرگ و سرد یونگیو گرفت

-"وقتی قراره برگردین پس چرا داری میری؟"

-"باید برگردیم...تو دایون اشوب شده،اگر ما برنگردیم جنگ میشه"

جیمین نمیتونست جلوی نگین های براقی که توی چشمشو پر میکردنو بگیره

-"هی..چشم های خوشگلتو خراب نکن"

لبخند دندون نمیایی زد و اشک های جیمینو پاک کرد

-"میشه..میشه قبل از رفتنم یه چیزی بهت بدم؟"

سری تکون داد و منتظر نگاهش کرد

-"پس چشم هاتو ببند"

چشم هاشو بست و نفس عمیق کشید

یونگی دست های کوچیک گرمشو گرفت و بعد از لمس پوست نرمش شیع سرد رو بین انگشت هاش گذاشت

-"درست کردنشون حس خوبی بهم میده..خواستم این حس خوبو تو هم داشته باشی..شاهزاده ی من.."

قبل از اینکه  واکنشی بهش نشون بده بوسه ی سریعی به لب های نیمه بازش زد و غیب شد

جیمینو با هزاران سوال تنها گذاشت...




پس از مدت ها انتظار...
منتظر ووت و کامنت هاتون هستم..💜

𝑃𝑎𝑡𝒉𝑤𝑎𝑦|🌓|𝒀𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏Where stories live. Discover now