14.

504 141 46
                                    








قصر انته بزرگ تر از انتظارش بود

زیبایی و خیره کنندگیش آرزوی هرکسی برای ازدواج کردن با پادشاه یا زندگی کردن درونش میتونست باشه اما این چیزی نبود که بتونه افکار شاهزاده رو از مردی که که فکر میکرد برای همیشه از دستش داده منحرف کنه

ورود به سرزمین خاک و گیاه براش غافلگیری های زیادی داشت

از قصری که هرلحظه درحال تغییر بود گرفته تا لباس ها و سبک زندگیه متفاوت مردم انته که چیزی ازشون نمیدونست.‌.

با صدای در از پنجره ی بزرگ اتاقش دور شد

البته نمیتونست بهش بگه پنجره چون فقط حفره ی بزرگی روی دیوار با پیچک های خیره کننده ای دورش نمای زیبایی از شهر خاک بود

ندیمه ای که لباس سبز رنگ ساتن داشت وارد اتاق شد و بهش تعظیم کرد

سینیه غذای سنگیو روی میز بزرگ اتاقش گذاشت و دست هاشو توی استین های بلندش که دنباله هاش تا روی زمین کشیده میشد قایم کرد

-"سرور من زودتر از زمان صبحانه بیدار شدید..."

بی حوصله روی مبل مخمل سبز رنگ اتاقش نشست و میزو جلو کشید

-"شما فقط و فقط گیاه میخوردی؟"

دختر گیج به ظرف هایی که همشون با انواع غذا های گیاهی پر شده بود نگاه کرد

-"شما گیاه دوست ندارید؟"

-"میشه وقتی ازت سوالی میپرسم مثل احمق ها نگاهم نکنی؟..ما تو رعا هم گیاه میخوریم ولی نه اینطوری که کل عمرمونو با گیاه سیر شیم!"

-"پس باید به رژیم غذاییه ایجا عادت کنید ملکه ی من...."

هارس بعد از مرخص کردن ندیمه داخل شد و بی توجه به جیمین روی تختش نشست و دستشو روی ملحفه های ابریشمی سبز رنگش کشید

-"فکر کردم بعد از 10 روز بالاخره لباس های مناسب ملکه ی انته رو به تن میکنی اما انگار اشتباه فکر میکردم..."

پسر کوچیکتر بیشتر تو خودش جمع شد و گوشه های پیرهن ابی رنگشو تو دستش گرفت

-"من لباس های احمقانه ای که تو برام انتخاب میکنی نمیپوشم!"

هارس سمتش برگشت

-"شاید پادشاه رعا تفاوتی بین حوا و موجودات دیگه قاعل نشه اما حوا های انته باید لباس های متفاوتی بپوشن!!"

-"از این که حوا ها شناسایی بشن و هرکسی بخواد لمسشون کنه لذت میبری؟؟؟"

هارس سمتش رفت و چونهشو تو مشتش گرفت

-"اینو تو گوشات فرو کن حوا!..تو مال منی...تو سرزمین من و من پادشاه و مالک تو هستم...پس هرکاری که من بهت بگم میکنی!..هرچی من بهت بگم میپوشی!..و دفعه ی اخرت باشه مردم منو زیر سوال میبری و ازشون ایراد میگیری!!!"

نیشخندی به چشم های درخشان و پر شده از نفرت جیمین زد و سرشو عقب هول داد

-"نشنیدم"

-"..."

با سکوتش عصبانی تر از قبل دستشو روی میز کوبید

-"اطاعتتو نشنیدم حوا!"

ترسیده دستشو روی شکمش دردناکش کشید

از شوکی که بهش وارد شد درد بدی تو دلش پیچید

-"ب...بله...سر..ورم..."

هارس"خوبه"ای زیر لب گفت و ازش دور شد اما قبل از خارج شدنش با حرف جیمین متوقف شد

-"اما....تو یه دروغگویی!"

-"چی؟؟؟؟"

با اعتماد به نفسی که نمیدونست از کجا اومده صداشو بالاتر برد

-"گفتی من کسیم که قلبتو دزدیده اما داری مجبورم میکنی کارهایی که میخوای بکنم...مجبورم میکنی به حرفت گوش بدم..."

اروم تر از قبل گفت

-"مجبورم میکنی دوسِت داشته باشم.."

هارس دستشو به کمرش زد و جلوی در ایستاد

-"چون من پادشاهم!"

پسر کوچیکتر سری تکون داد و لبخند بی حسی زد

-"چون یه زورگویی که عقده ی فرمانروایی داشته..."

هارس عصبی سمتش قدم برداشت و لگدی به میز زد که همه ی ظرف ها و غذا های روش روی زمین پخش شدن

از یقه ی جیمین گرفت و سمت پنجره کشیدش

بیرون پنجره نگهش داشت و با دست دیگش بال هاشو کشید

-"جونت...بال هات...توی دست های منه...میتونم راحت تر از نفس کشیدن پایین بندازمت تا بمیری..."

جیمین برای تکون دادن بال هاش تلاش کرد اما قدرت بیشتر هارس بهش اجازه ی حرکت نمیداد

-"ازت متنفرم...میفهمی؟...متنفر!!"

-"شنیده بودم باهاشی اما میبینم از یه احمقم کمتر میفهمی!فقط کافیه به رفتارت ادامه بدی تا از بلندی قصرم که زندانته پایین بندازمت...بدون بال!.. میخوام بدونم باز هم سریع ترین بال های رعارو داری یا نه!"

بیصدا اشک هاش روی صورتش میریختن و نمیتونست حرف دیگه ای بزنه

پوزخند چندشی زد و روی زمین انداختش و ندیمشو صدا کرد که فورا وارد اتاق شد و بدون نگاه کرد بهشون تعظیم کرد

-"در خدمتم سرورم..."

-"به خیاط بگین لباس هایی که ملکه میخوان براشون بدوزه و لباس عروسیشونو تا دو روز دیگه اماده کنه....راستی...به سولی بگین بیاد و بهش یاد بده چطور مثل یه حوای خوب رفتار کنه!"

ندیمه تعظیمی کرد و پشت سر پادشاه خارج شد
***

بی توجه به زن میانسالی که رو به روش نشسته بود و با اخم برسیش میکرد تار های چرب شده ی موهاشو جلوش چشمش می اورد و فوتشون کرد

-"نمیخواید چیزی بگید حوا؟"

عصبی به زن توپید

-"من اسم دارم میفهمی؟اسمم جیمینه...انقدر منو حوا صدا نکن!"

زن متعجب لب زد

-"پس حرف زدن هم بلدی؟..اما باید بگم اینجا انته است نه رعا!...پس فقط به اسم حوا یا ملکه صدا میشی..."

چشم غره ای به زن رفت و بلند شد

-"به زودی ملکه میشی پس باید یاد بگیری چطور مثل یک حوای خوب زندگی کنی"

-"اما من الان میخوام یاد بگیرم چطوری خفت کنم!"

زن عصبانی ایستاد و سیلی محکمی به صورت جیمین زد

-"شاید ملکه نباشم..اما مادر پادشاهم...پس باید با من درست صحبت کنی حوای گستاخ!"

از یقه ی جیمین گرفت و بعد از به وجود اوردن حفره ای روی دیوار اتاقش توی حمام انداختش

-"حالا هم بدن کثیفتو میشوری تا ندیمه ها امادت کنن...شاید این فرهنگ توی رعا نباشه اما ملکه باید دو شب قبل از عروسی با پادشاه بخوابه تا بدنش برای باردار شدن اماده بشه!"

زن دامن بلند قهوه ای رنگشو کشید و از حمام بیرون رفت

پشت سرش ورودی با دیوار خاکی تازه ای پوشونده شد

لبه ی وان سنگی نشست و دستشو توی اب گرمش فرو برد

پوزخندی زد که به خنده تبدیل شد انقدرد خندید که به گریه افتاد....

𝑃𝑎𝑡𝒉𝑤𝑎𝑦|🌓|𝒀𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏Where stories live. Discover now